و من به خاطر قولی که به پیمان داده بودم می دونستم مامان در جریان هست , نمی تونستم برم تا کنار ساحل ..
تا روز سیزده بدر که از شب قبل همه مهیا می شدن و هر کس قرار بود ناهار خودشو درست کنه و توی حیاط ما جمع بشن .. و من تمام شب رو نقشه می کشیدم که یک طوری توی اون شلوغی خودمو برسونم لب دریا شاید بتونم رضا رو ببینم و باهاش حرف بزنم ..
اما صبح که بیدار شدیم باد شدیدی میومد و گرد و خاک بیداد می کرد ..
بابا همه ی در و پنجره ها رو محکم بست و اون روز حدود چهل نفر توی خونه ی ما جمع شدن و هیچ کس از خونه بیرون نرفت . و با اینکه روز بعد مدرسه داشتیم تا دیر وقت خونه ما موندن و گل یا پوچ بازی کردن ..
#ناهید_گلکار
داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش دهم
روز بعد اتوبوس تا همه رو سوار کرد دیر تر از همیشه به مدرسه رسیدیم ..وقتی از ماشین پیاده شدم شهناز رو طبق معمول جلوی در منتظر دیدم ..
با اشتیاق همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ..و راه افتادیم طرف کلاس ..
گفت : پروانه خیلی دلم برات تنگ شده بود ..از صبح زود اومدم مدرسه فقط برای اینکه تو رو زودتر ببینم ..
این تعطیلاتم که تموم نمیشد ..خیلی بهم سخت گذشت ..
گفتم : منم دلم تنگ شده بود ..و با ذوق خاصی در حالیکه چشمهاش برق می زد ادامه داد: پروانه امروز یک اتفاق خوبی افتاد ..
یک پسری هست تو بوشهر اسمش رضاس ..همه اونو می شناسن ..وای ..نمی دونی چقدر خوبه ..باورم نمیشه دم مدرسه دیدمش ..
نمی دونم برای چی اومده بود ..بهش نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و خندید ..دلم یک طوری شد ..
گفتم: اووو ..چی داری میگی رضا دوست منه ..به خاطر من اومده بود ..
با تعجب گفت : نه ..تو از کجا رضا رو می شناسی ؟
گفتم : تو از کجا اونو میشناسی ؟
گفت : خو رضا رو همه میشناسن ..با هم توی یک محل هستیم ..باباش ماهیگیره لنچ بزرگی دارن و توی بازار بزرگترین ماهی فروشی مال اوناست ؛
اما رضا همه کار می کنه ..
گفتم : مثلا چه کاری؟ ..
خندید و گفت : خو ساز می زنه ..دل دخترا رو می بره ...
وقتی اینو شنیدم از حسودی داشتم سکته می کردم گفتم : به خدا شهناز یک بار دیگه در مورد رضا همچین حرفی بزنی دوستیمون بهم می خوره ..
و اون روز مجبور شدم قصه ی خودم و رضا رو برای اونم تعریف کنم ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d