و من دیدم که سر مهیار و مهدی رو گرم کرد تا من از خونه برم بیرون ..
با اشتیاق هر چی تموم تر روی دوچرخه پا می زدم که هر چه زود تر به رضا برسم ..از دور دیدمش ..
همون جا ایستاد تا برسم ..پیاده شدم و دوچرخه رو انداختم رفتم جلو تر ..به هم نگاه کردیم ..
خندید و گفت : پرپروک تموم شد ..ما با هم عروسی می کنیم ..
#ناهید_گلکار
داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سیزدهم- بخش دهم
گفتم : خوش بین تر از تو تا حالا توی عمرم ندیدم .. حالت خوبه ؟ چی داری میگی ..
پدر و مادر من نمی دونن شما چرا ما رو این همه تحویل گرفتین ...
گفت : مثل ای که یادت رفت مُو رضایُم ..اگر میگُم تو زن مُو میشی ..یعنی میشی ..
گفتم شنیدم وضع مالیتون خیلی خوبه ..
گفت برا تو فرقی می کنه ؟
گفتم : نه ..ولی فکر می کنم تو پشتت به همین گرمه ..
گفت : نومی بلند و کلگه ویرون ..
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : من آوازه ی زیادی دارم ولی خونه ی آبادی ندارم ..مُورضا هستُم ..خودُم ..به مال بوام چشمی ندارُم ..
ولی اول قول میدم دل رضا همیشه مال تو باشه ..و هرکاری برای خوشحالی تو می کنُم ..
گفتم : چیکارم داشتی گفتی بیام ..
گفت : مُو به مادر و پدرم گفتم تو رو می خوام ..شما که رفتین خیلی خوشحال بودن ..
بوام حاضره هر کاری باشه برای من بکنه ..دوم اینکه فردا صبح زود میرم دریا ..
شاید ده روزی طول بکشه؛ خو تو قراره زن مُو بشی نباید بدونی کجا میرم و کی برمی گردُم ..
گفتم رضا ده روز ؟ دلم برات تنگ میشه ..
گفت : از دل مُو خبر داری ؟ سی بار اوله که دلُم نمی خواد برُم دریا وقتی اومدُم میام تو رو خواستگاری می کنُم ..
بهم قول بده به چیزی فکر نکنی ..رضا همه چیزرو درست می کنه ..تو عروس مُو میشی ..
پرپروک مُو..
چشم ها ی قهوه ای روشنش توی نور خورشید برق می زد ..و به من می خندید .. احساس می کردم دارم آتیش می گیرم ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d