داستان 🦋💞 و یکم- بخش هفتم گفت : مامانی تو رو خدا ..کمک کن یک امشب صبر کن ..پلیس تا توی همین کوچه دنبالمون اومده .. گفتم :زود باش زنگ بزن به بابات ؛؛ زود باش ؛؛..هم نگرانه هم بهتر می دونه تو رو از این وضعیت نجات بده ...امشب که هیچی یک ثانیه دیگه هم صبر نمی کنم .. فردا اگر حوری بفهمه دیگه هر چی به من بگه حقمه ..اونا پدر و مادر تو هستن حق دارن بدونن تو چیکار کردی .. گفت : الهی فداتون بشم ..الان بابا بفهمه میاد و دردسر میشه ، منو می کشه .. گفتم : نمی کشه پسرم ,, بزار بیاد ..اونا نگرانت شدن , خدا رو خوش نمیاد .. گفت : پلیس دنبالمونه ..می فهمین ؟ما یکی شون رو زدیم ؛تا تونستیم فرار کنیم ..پدرمون رو در میارن ..الان اگر بابا بیاد اینجا ممکنه گیر بیفتیم .. گفتم : چرا مسئولیت قبول کردی و اینا رو با خودت آوردی ؟ برای چی نرفتن خونه ی خودشون .. عاجز شده بود و با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : مامانی حالا ول کنین دیگه تو رو خدا من روی شما حساب کردم , نمی تونستیم بریم خونه های خودمون ..بهشون گفتم مادر بزرگ من خیلی مهربونه .. گفتم : نگفتی ولی احمق نیستم ؟ پونه پرسید : میلاد دوست دخترت هم اینجاست ؟ گفت : آره اون که مانتوی سبز تنشه .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش هشتم از آشپزخونه اومدیم بیرون و دیدم هر چهار نفر سیگار روشن کردن و دارن می کشن .. گفتم : میلاد نمیگه الان برای چی شما ها این وقت شب اومدین اینجا ..یکی تون توضیح بده اون سیگار ها رو هم خاموش کنین .. یکی از اون دخترا گفت : مادر بزرگ سخت نگیر ..خیلی استرس داشتیم بزار یکم آروم بشیم بعدا پنجره رو باز می کنیم .. نشستم و گفتم : گوش می کنم ..جریان چیه ؟ میلاد گفت : مامانی چرا الان گیر دادین ؟ بابا پارتی بودیم ریختن ما رو گرفتن ..سه ساعت مارو توی یک ون نگه داشتن ..از دستشون فرار کردیم ..خوب شد حالا ؟.. یکی از دختر گفت :مادر بزرگ استخر پارتی بودیم ..خیلی بد شد یکی ما رو لو داده بود .. پونه گفت توی این سرما ؟ خنده ای کرد و گفت : نه جونم سرپوشیده بود ..استخره حجاب داشت ولی بازم ما رو گرفتن ..از شنیدن این حرف چندشم شد .. دلم برای این جوون ها می سوخت انگار هیچی برای از دست دادن نداشتن ..و بطور باور نکردنی شکل هم بودن ..و برای میلاد نگران و آشفته شده بودم .. همون دختری که مانتوی سبز پوشیده بود گفت : ببخشید مزاحم شما هم شدیم ولی..اگر ما رو توی ون نگه نمی داشتن دیرمون نمیشد ..خدا رحم کرد میلاد تونست فرار کنه , وقتی داشتن کتکش می زدن ما هم در رفتیم ..و خودمون رو رسوندیم به یک تاکسی .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش نهم گفتم : کدومتون اون مامور رو زده ؟ میلاد گفت : نترسین مامانی چیزیش نشد ؛ پرسیدم: بگو کی اون مامور رو زده ؟ خوب چطوری فرار کردین ؟ گفت : من ..ولی اون منو گرفته بود زیر مشت و لگد مجبور شدم بزنمش ..بعدم ..فرار کردیم یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم ولی ما رو تعقیب کردن .. سر کوچه پیاده شدیم اونام رسیدن .. حتم دارم تاکسی رو دیدن ولی نفهمیدن ما توی کدوم خونه رفتیم .. گفتم : شما می دونین میلاد چند سالشه ؟ شانزده سال ,, جنوبیه برای همین قد و هیکلش بزرگ شده و ریش و سیبل در آورده .. میلاد با اعتراض گفت : هفده سالم بعدم چه ربطی داره ؟ گفتم : ربطش اینه که تو هنوز به سن قانونی نرسیدی بچه به حساب میای, متوجه نمیشم تو چرا باید توی این جور جاها شرکت کنی ؟ می دونین الان پدر و مادرتون چه حالی دارن ؟ اصلا چرا اومدین اینجا ؟ چرا نرفتین خونه های خودتون .. اون پسر که یکم منگ به نظر می رسید و رنگ به صورتش نبود و حدود بیست و سه چهار ساله به نظر می رسید سیگارشو توی زیر دستی خاموش کرد و گفت : بچه ها من میرم ..قبلا باز خواست شدم ..دیگه حوصله ندارم .. حالا جای دخترا امن باشه من یک کاریش می کنم .. میلاد گفت : نه نمیشه بری نمی ترسی در رو بازی اون پشت باشن ؟ اگر گیرت بندازن مجبورت می کنن جای ما رو بگی ...مطمئن باش همین طرفان .. گفت : قتل که نکردیم می گیرن و تعهد میدیم و خلاص ..نمی ببینی مادر بزرگت نمی خواد ما اینجا باشیم ؟ .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش دهم یکی از اون دخترا همینطور که به سیگار پوک می زد گفت : آره مادر بزرگ اجازه نمیدین تا صبح اینجا باشیم ؟ ,, و با لحنی که انگار دنیا رو به مسخره گرفته ادامه داد رحم کنین ؛ و یکی دیگه روی مبل دراز کشید ..