داستان 🦋💞 و سوم- بخش اول من اون شب برای اولین بار این احساس قشنگ زن و شوهر بودن رو فهمیدم با هم برای خونه خرید کردیم و دوتا نون گرفتیم و یک هندوانه که داد بغل من .. وقتی رسیدیم با موتور رفت توی خونه ؛ چیزایی که خریده بودیم گذاشتم روی میز ناهار خوردی تا جا بجا کنم .. اما رضا مهلت نداد هنوز سر شب بود ولی ما حتی نون ها رو توی سفره نذاشتیم ..مثل این بود که هزار سال از هم دور بودیم .. و صبح روز بعد رضا زود تر بیدار شد و دیدم صدای خنده اش میاد از تخت رفتم پایین و نگاهی به اتاق بغلی کردم دیدم نون های خشک شده رو دستش گرفته و غش و ریسه می ره .. گفتم : نون خشک شده خنده داره ؟ اونطوری نگهش ندار ..بزارش روی میز ..بزار دیگه نخند ..رضا تو رو خدا نخند .. گفت : خو چه عیب داره ؟ اینجا نون زود تازه میشه بلدی ؟ گفتم : خود به خود تازه میشه ؟ گفت : ها ..ما بوشهری ها ورد بلدیم می خونیم و نون دوباره به حال اولش در میاد ...و دوباره خندید .. گفتم : توام خیلی سرخوشی ..برو نون بگیر .. گفت : راست میگُم ؛ ی دستمال نمدار کن نون رو بزار توش تا مُو برُم وسایلم رو از قایق بیارُم ..تازه میشه .. خوب همینکارو کردم و تا رضا برگشت میز رو چیدم و دوتا چای ریختم لای دستمال رو باز کردم ..و با همون نون آب زده صبحانه خوردیم .. ولی مگه برامون مهم بود ؟ داستان 🦋💞 و سوم- بخش دوم رضا بعد از صبحانه منو بغل کرد و بوسید و رفت بازار برای فروش ماهی .. با ذوق و شوق ناهار درست کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و نشستم به نقاشی کشیدن و منتظرش شدم ؛نمی دونم چرا یاد شهناز افتادم و با خودم فکر کردم یک روز برم ببینمش و اینجا توی بنمانع تنها نباشم .. نزدیک ساعت دو بود که صدای در خونه اومد فکر کردم رضاست ..اما پیمان بود .. با خوشحالی رفتم به استقبالش و گفتم : الهی فدات بشم داداش جونم ..خوب کردی اومدی رضا هنوز نیومده ؛ بیا بشین وقتی اومد با هم ناهار بخوریم .. گفت : مرسی خواهر جون من خوردم ..می خوام باهات حرف بزنم .. گفتم : چیزی شده ؟ بابا ؟ مامان ؟ خوبن ؟ احساس کردم پیمان آشفته است ؛ نگرانش شدم ..و کنارش نشستم ..بدون مقدمه گفت ازت می خوام با بابا حرف بزنی .. پرسیدم در مورد چی ؟ گفت : می خواستم نیرو دریایی ثبت نام کنم نذاشت ..میگه درس بخون برو دانشگاه میگم تا اون موقع که نمیشه بیکار بمونم بزار برم با کمال کار کنم ..نمی زاره .. الان کمال می خواد بره افسر نیروی دریایی بشه با این کارای بابا آخرم مجبور میشم برم سربازی , گفتم : نمی دونم ؛ به نظرت صلاح هست تو بری ماهی بفروشی ؟ داستان 🦋💞 و سوم- بخش سوم گفت : پروانه نرفتی ببینی تنها ماهی نمی فروشن .. یک عالم کارگر دارن ؛ ماهی ها رو دسته بندی می کنن میگو پاک می کنن ..خیلی کارا هست ؛ منم کمک می کنم چه اشکالی داره ؟ می خوام پول در بیارم .. اصلا شاید این بار باهاشون رفتم ماهیگیری .. گفتم : پیمان خواهش می کنم به حرف بابا گوش کن اون خیر تو رو می خواد .. گفت : خوب خودت چرا گوش نکردی؟ مگه خیر تو رو نمی خواست ؟ گفتم : اون فرق می کرد ..تو الان می تونی راهی رو انتخاب کنی که بهتر باشه ولی من رضا رو دوست دارم راه دیگه ای نداشتم .. گفت : راستشو بگم ..من می خوام بوشهر بمونم پیش تو ..نمی خوام ازت جدا بشم فردا که بابا منتقل شد میشه تو رو تنها توی شهر غریب ول کنم و برم ؟ گفتم : پیمان خودتو لوس نکن ..اولا تا تهران چند ساعت با هواپیما بیشتر راه نیست ..دوما تو که نمی تونی آینده ی خودت رو خراب کنی و پیش من بمونی ؛؛ اصلا برای چی ؟ لزومی نداره .. رضا مراقب من هست خودت که می ببینی چقدر خوبه ؛؛ .. گفت : یک چیزی بهت بگم خواهش می کنم به هیچ کس نگو ..می خوام یواشکی از بابا برم برای نیرو دریایی .. تا آخر آبان فرصت هست و از همین بوشهر زن بگیرم ..فکرشو بکن چقدر اینجا بهمون خوش میگذره ؟ گفتم : زن ؟ خجالت بکش تو هنوز هیجده سالته .. داستان 🦋💞 و سوم- بخش چهارم گفت : مگه رضا چقدر از من بزرگتره ..تازه یکسال پیش عاشق تو شد ..حالا من یکم زودتر .. گفتم : پیمان ؟ تو کسی رو می خوای ؟ گفت : دوستت ..خونه شون چند تا کوچه بالاتره .. گفتم : تو واقعا از شهناز خوشت اومده ؟ گفت : خوب آره اونم از من خوشش میاد .. گفتم : تو رو خدا نه پیمان ..خواهش می کنم حالا خیلی زوده .. گفت : یادته بهم گفتی ازم حمایت کن منم یک روز از تو حمایت می کنم ..خب ؟پس چی شده ؟