داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش اول
گفتم : تو فکر می کنی من دلم میاد تو رو تنها بزارم و برم ؟ من که مثل تو نیستم ؛ همیشه منو می زاری و میری پیش عشق اولت ..
سرشو طرف من برگردوند و گفت : عشقت ؟پرپروک ؟ تو داری به دریا حسودی می کنی ؟
گفتم : معلومه من نمی خوام تو کسی رو جز من دوست داشته باشی ..
خندید و سرمو محکم گرفت و بوسید و گفت : خو مگه میشه ؟ دریا که حرفه ..تو همه چیز منی ..عشقم ...دوستم یار و یاورم ..مادر بچه هام ..
مُو حتی اونا رو هم به خاطر تو دوست دارُم .
گفتم : منم این دنیا به خاطر تو می خوام ..تو اونقدر خوبی که همه دوستت دارن ..رضا نمی دونم چرا از همون اول بهت اعتماد داشتم ..توی صورتت یک صداقت خاصی هست که آدم می فهمه که هر چی میگی راسته ..
تا حالا نشده به تو شک کنم در مورد هر چیزی بهت اعتماد کامل دارم ..
گفت : ها؟ چیه پرپروک؟ زبون می ریزی حالا که می خوای بری ؛ نکنه قصد داشته باشی بیشتر بمونی ؟
گفتم : یعنی چابلوسی می کنم ؟ خوب آره من تهرونیم این کارا رو بلدم ..
گفت :عیب نداره مُو خوشم میاد ..
گفتم : نه بابا همین که پیمان رو دیدم و راهیش کردم برمی گردم ...تازه ماه رمضونه باید روزه بگیرم ..
نمی دونم میشه تهران هم روزه گرفت ؟ شکسته نیست ؟
گفت : نه تو رو خدا ول کن دیگه تو مسافری ..گناهش گردن من ..
گفتم : تو خودت روزه نمی گیری هر سال منو به خاطر این روزه ناراحت می کنی ..بلیط م رو برای بعد از ظهر بگیر که بتونم فردا روزه ام رو نگه دارم ..
#ناهید_گلکار
داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش دوم
گفت : چی؟ تو که بری تهران دیگه نمیتونی روزه بگیری ..
گفتم : نمی دونم می پرسم آخه اونجا خونه پدری منه ..اگر نشد خوب نمی گیرم ..چیزی هم از ماه رمضون نمونده
گفت :حالا دیگه حرف رفتن رو نزن ..هیچی نگو ..
رضا منو تا صبح توی بغلش نگه داشت و حتی توی خواب هم هراسون بود که ازش جدا نشم ...
دلم براش سوخت و چندین بار فکر کردم بی خیال بشم و نرم پیمان رو ببینم ولی بازم دلم طاقت نیاورد ...
روز بعد اول چمدون بستم و بچه ها رو برداشتم و رفتم خونه ی مامان تا خداحافظی کنم ..و برای اینکه دل گوهر خانم رو بدست بیارم مشکلی ندیدم که اونم با من بیاد و چند روزی مهمون مادر من باشه تعارف کردم و گفتم : شما هم بیاین بریم یک چند روزی آب هوا عوض کنین همش توی خونه موندین ..
فورا گفت : خیلی دلم می خواد باهات بیام ..برای مامانت هم دلم تنگ شده ..اما الان نمی تونم تو برو منم بلیط می گیرم چند روز دیگه میام ..
جرات نکردم بهش بگم من خودم چند روزه میرم ؛ ..
فکر کردم از رضا بخوام که باهاش حرف بزنه ..ولی اونقدر موقع رفتن بدو ؛بدو داشتم ..که فراموش کردم ؛رضا هم دیر اومد دنبالمون و سودابه هم اصلا طاقت گرما رو نداشت و مدام گریه می کرد و می گفت : بریم خونه اینجا گرمه ..و تا سوار هواپیما شدیم یکسره نق زد ..
#ناهید_گلکار
داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش سوم
از اون طرفم رضا یک حالت قهر با من داشت نگاهم نمی کرد و حرف نمیزد ...احساس کردم بغض داره ..گفتم : رضا تو رو خدا دلمو خون نکن بزار با خیال راحت برم و برگردم ..
گفت : خو دست خودُم نیست ..برو دیگه سوار شو نگران نباش ..شب بهت زنگ می زنم ...
از اضطراب زیاد وقتی نشستم روی صندلی هواپیما یک نفس راحت کشیدم ..و تازه یادم اومد که گوهر خانم قصد داره چند روز دیگه بیاد تهران ..
یک نخ بستم به انگشتم که وقتی رضا زنگ زد بهش بگم ..
بابا و پیمان اومده بودن فرودگاه دنبالمون و منم به ذوق خونه پدری و آغوش گرم مادر و دیدن پیمان که مثل جونم دوستش داشتم همه چیز رو فراموش کردم ..و اون نخ هم از دستم باز شد ..
می گفتن هوای تهران گرمه ولی برای من و بچه ها بهار شده بود .
مامان توی ایوون فرش پهن کرده بود ..و بساط سماور و چای و سفره ی افطار روبراه بود بوی قورمه سبزی از همون جلوی در به مشام می رسید ..
وای که چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود ..برای اون حیاط آبپاشی شده ..
#ناهید_گلکار
داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش چهارم
مامان و پیمان روزه بودن و اینطوری یاد دورانی افتادم که همه با هم روزه می گرفتیم.. هیچ وقت فکرشم نمی کردیم که اینطور از هم دور بیفتیم ..
ساعت ده شب رضا زنگ زد و حال و احوال کرد اما صداش گرفته بود و معلوم میشد حال خوشی نداره ..گفتم : الهی قربونت برم ..درست عین پسر بچه ها شدی ..رضا تو بابای دوتا بچه ای چرا اینطوری می کنی؟ ..میام دیگه ...
گفت : راست میگی خودمم فهمیدُم دارُم لوس بازی در میارُم ..ولی از همی حالا دلُم برات تنگ شده چند روزی نیستم میرم دریا برگشتم زنگ می زنم بهم بگو بلیط برای کی گرفتی ؟