داستان 🦋💞 و هفتم- بخش اول و چه دردی از این بالاتر که یک زن ندونه شوهرش ؛عشقش کجاست و آیا زنده اس یا مرده ..نه جنازه ای و نه خبری ..و تازه بفهمه باردارم هست .. در حالیکه من مسئولیت اون بچه که توی شکمم بود رو هم حس می کردم دوست نداشتم غصه و ها و غم های من توی خون اون هم جاری بشه .. موجودی که بی گناه داشت به این دنیا میومد و از هیچی خبر نداشت .. در حالیکه سعید و سودابه همه چیز رو درک می کردن و شاهد گریه های ما و چشم انتظاری های من بودن ..و اینو توی چشم هاشون می خوندم که تاب تحملشو ندارن .. ولی چه کنم که نا امید نمیشدم و با تمام قلبم احساس می کردم رضا زنده اس ..و نمی تونستم به بپذیرم که دیگه بر نمی گرده ..و دلتنگی هامو می بردم لب دریا ..ازش گله می کردم التماس می کرد و از همون جا با رضا حرف می زدم و باور داشتم که اونم از همون دور داره منو صدا می کنه و باهام حرف می زنه .. یک روز که مثل دیوونه ها لب ساحل راه میرفتم فریاد می زدم بی وفا چطور دلت اومد ما رو ول کنی و بری ؟ من جواب این سه تا بچه رو چی بدم ..و خیلی حرفایی که اشک خودم رو در میاورد .. یک مرتبه یک زن و مرد رو دیدم که از کنارم رد شدن ..و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداختن و با تاسف دور شدن .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوم به خودم اومدم و یاد بی بی فاطمه افتادم ..من نمی خواستم مثل اون زنی مجنون کنار دریا باشم ..هرگز .. مو به تنم راست شد ..و بدنم شروع کرد به لرزیدن .. به این فکر افتادم که هر اتفاقی توی زندگیم افتاده یک تیکه از پازل سرنوشتم بوده ..آره دیدن بی بی فاطمه , مرگ شهناز که اثر بدی روم گذاشته بود ..و منو آماده برای ساختن با زندگی کرد .. سوختن پیمان هم راز و رمزی برای خودش داشت ؛ خدایا تو در تمام زندگیم با من حرف زدی ..می خوای ساخته بشم ؟ اون کار رو با من کردی که حالا بتونم دوری رضا رو تحمل کنم .. باشه راضیم به رضای تو ولی خودت یک طوری بهم بگو اونو به من برمی گردنی ؟ یک نشونه یک چیزی که آرومم کنه ..و رو دریا ایستادم و دستهامو بردم بالا و با تمام نیروم داد زدم بهم بگو ..به دلم بنداز ..تو دیگه تنهام نزار .. چند قدم رفتم توی آب تا زانو و از ته قلبم احساس کردم رضا برمی گرده؛ دلم روشن به زنده بودنش گواه داد ؛ و هرگز این باور رو از دست ندادم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سوم ولی باید زندگی می کردم , به خاطر سه تا بچه هام ..من اونا رو به دنیا آورده بودم که بهشون زندگی خوب بدم نه غم رنج و درد ..حالا می فهمیدم اون زمان بی بی فاطمه می خواسته به من یاد آوردی کنه که اگر دیوانه بشم چی در انتظار بچه های من خواهد بود ... نگاهی به دور دست های اون آب های متلاطم انداختم ؛ شاید همون لحظه هم منتظر معجزه ای بودم که صدای موتور قایق رضا رو از دور بشنوم و برنگردم خونه ..ولی جز صدای چند مرغ دریایی که گاهی من و رضا بهشون نون می دادیم و حالا هم به همین هوا اطرافم جمع شده بودن صدایی نبود .. آروم طوری که کسی منو دیوانه نه پنداره گفتم : رضا وعده ی ملاقات من با تو همینجا ..منتظرت می مونم ولی دیوانه نمیشم ... می خوام وقتی برگشتی هنوزم پرپروک تو باقی مونده باشم ..نه مثل بی بی فاطمه آواره ی شهر ها ...رضا یادت نره تو باید برگردی ..بهم قول دادی . وقتی برگشتم خونه , مامان بچه ها رو حمام کرده بود و داشت با حوله خشک می کرد .. ناهار آماده و خونه تمیزو مرتب بود ..بابا کنار حیاط توی سایه روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید ..چیزی که همیشه ازش متنفر بود و آدم های سیگاری رو توی خونه راه نمی داد .. احساس کردم پیر شده ..توی صورتش رنج و درد دیدم ..اون بابای خوشحال و همیشه سر حال من پشتش داشت خم میشد .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهارم تازه به این فکر افتادم که دارم به این دونفر هم ظلم می کنم ..منو دید و گفت : بابا جون برگشتی ؟ گفتم : آره قربونتون برم برگشتم بازم دست خالی .. آهی کشید و گفت : شاید یک روزی که اصلا منتظرش نیستی برگرده ..مثل اینکه حالت بهتره ؛آره بابا ؟ بهتری ؟ گفتم : چیکار کنم ؟ چاره ای نیست باید زندگی کنم ..ولی منتظرش می مونم .. با اینکه سعی می کردم به خاطر بچه ها خودمو آروم نشون بدم ولی پذیرفتن اینکه دیگه رضا نیست و من حتی عزاداری هم براش نکردم کار سختی بود ..و مدام بغض گلومو فشار می داد .. تا اینکه خبرهای ضد و نقیضی به ما رسید .. رضا روپلیس گشت دریایی ایران گرفته و به زودی میاد ..یکی دیگه می گفت من توی امارات دیدمش حتما اونجا گرفتار شده ..