گفتم : قربونت برم الهی ..من تو رو از خودم جدا نمی کنم تا خوب بشی ، آرش درخونه رو بست ودر حالیکه ساک و کیف مدرسه اش رو به زحمت با خودش حمل می کرد گفت : آخیش خونه ی مامانی ، راحت شدم گفتم : از چی راحت شدی مامان جان ؟ گفت : مامانی از دیشب تا حالا دارن دعوا می کنن مثلا ما هم خریم و نمی فهمیم .. گفتم : تو چی رو فهمیدی ؟ داستان 🦋💞 و هشتم- بخش پنجم گفت : همین دیگه ..همون که خودتون هم می دونین ..بابام گند زده حالا گیر افتاده ، احساس کردم سرم داغ شده ، در اتاق رو باز کردم گفتم : بفرمایید آقای همه چیز دون ..صد بار بهت نگفتم بچه ها خوب نیست به حرف بزرگتر ها گوش کنن ، گفت : برای چی ؟ مگه ما گوش نداریم ؟ به ما میگن برو توی اتاقت بعد خودشون داد می زنن ، مامانم به بابام میگه یواش تر و بابا به مامانم میگه هیس بچه ها می شنون ، به خدا مامانی اونا بچه ان و ما بزرگیم ، اقلاً این کارا رو نمی کنیم ..مثل بچه ی آدم با آی پد مون بازی می کنیم .. گفتم : باشه اگر تو بزرگی می دونی که نباید راز خونه تون رو جایی ببری حتّی به من .. گفت : تو روخدا شما دیگه کلک نزن ..خودم دیروز دیدم مامانم رو دعوا کردین ..شما هم فکر می کنین ما خریم یا کر و کور ؟ گفتم : برو سرتق من از پس زبون تو بر نمیام کیفشو گذاشت روی مبل و گفت : چرا مامانی ؟ من چرا باید حرف نزنم ؟ خسته شدم اینقدر بهم گفتن : تو ساکت باش هنوز بچه ای ، تو خفه شو به تو مربوط نیست ..آرش برو توی اتاقت تا نگفتم بیرون نیا ، شما بهم بگو برای چی اینطوری با من رفتار می کنن ؟ اما خودشون از صبح تا شب دارن اشتباه می کنن و حتی از ما معذرت هم نمی خوان ، آخ جون صبحانه ی مامانی ، ملیکا بیا مامانی از اون خاگینه هاش برامون درست کرده. و دیگه منتظر جواب من نشد و همه چیز رو فراموش کرد، وای که دنیای بچگی چقدر زیباست ، یاد بچگی های سعید و سودابه و سحر افتادم و دلم آتیش گرفت . داستان 🦋💞 و هشتم- بخش ششم نگاهی بهش انداختم و زیر لب گفتم : خوبیه شما بچه ها همینه که زود فراموش می کنین و با لحظه ها خوشین ، اما اون روز من در مورد حرف های آرش خیلی فکر کردم اون بچه هیچ حرف غیر منطقی نمی زد ، با اینکه به نظر ما جسور و گاهی بی ادب بود ولی حق رو می شناخت ، و در مقابلش می ایستاد .. دیگه براش فرقی نمی کرد که من باشم یا پدر و مادرش و یا معلم و مدیر مدرسه اش ، کارا و حرفای اونو مرور کردم ..و به نظرم اومد این بچه همونی هست که باید باشه ، ولی ما نفهمیدیم چطور راه و موقعیت شناسی رو بهش بیاموزیم ، و ایراد کار اون بچه باز هم به ما بزرگتر ها نگاه می کرد نزدیک ظهر بود که سحر زنگ زد و گفت : مامان ببخشید تو رو خدا مهدی داره میاد با شما حرف بزنه ، اشکالی نداره ؟ راهش میدین ؟ گفتم : بیاد ببینم چی می خواد بگه ،اما اینم از همون حرفایی هست که آرش معترضش میشه ..چرا ما بزرگتر ها کاری رو که نمی خوایم انجام بدیم به زبون میاریم ، گفت : چی مامان ؟ آرش چی میگه ؟ گفتم : هیچی ولی من نمی خوام جلوی بچه ها حرف بزنیم ، بهش بگو صبر کنه وقتی تو اومدی پیش بچه ها بمون من با مهدی میرم بیرون و حرف می زنم ، گفت : دیگه نمیشه نزدیک خونه اس تا من زنگ بزنم رسیده .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش هفتم ملیکا به خاطر خوردن شربت سینه خوابش برده بود و آرش داشت بازی می کرد ،کنارش نشستم و گفتم : من باید با بابای تو حرف بزنم ..از نظرت اشکالی نداره بریم توی اتاق ؟ می دونی چرا این کارو می کنم ؟برای اینکه گاهی ما حرف هایی می زنیم که شما سر در نمیارین و توضیحش هم امکان نداره و برای این کار اول باید بزرگ بشی ..مثل دیشب که بد بر داشت کردی ممکنه دچار سوء تفاهم بشی ، با خونسردی همینطور که بازی می کرد گفت : برین حرف بزنین من مشکلی با این موضوع ندارم ، خبر داشتم بابام امروز میاد اینجا ..فقط بگین به من گیر نده؛ می خوام این بازی رو تا آخرش برم ، دستی به سرش کشیدم و گفتم : مرد کوچک تو تا کی می خوای بازی کنی ؟کی سیر میشی اینو بهم بگو , ولی اون سخت مشغول بازی بود و به هیچ عنوان حاضر نبود دست بر داره و خونه ی ما رو هم برای همین دوست داشت ، مدّتی بعد در حالیکه من دوتا چای لیوانی ریخته بودم با مهدی توی اتاق روبه روی هم نشسته بودیم .. با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی سعی کردم برخورد بدی باهاش نداشته باشم .. یکم سکوت بین ما طولانی شد انگار خجالت می کشید یا نمی دونست از کجا شروع کنه ..من همینطور ساکت موندم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d