داستان 🦋💞 و نهم- بخش اول کمال با حسرت و افسوسی که توی صورت و نگاهش بود گفت : الان جنگ بهم اجازه نمیده دنبال کوکام بگردُم .. خرمشهر آزاد شده اما هر لحظه ممکنه دوباره سقوط کنه اگر ازش دفاع نکنیم ..ممکنه دوباره دشمن اونو اشغال کنه ؛ باید همه حضور داشته باشن ..خو یک نفرم یک نفره .. محمد به خاطر خرمشهر شهید شد ..جلوی چشم خودم جون داد..پروانه خانم خیلی سخته که فراموش کنم .. گفتم :می دونم خیلی سخته ..ما از دور تحمل نداریم ..حق با شماست ؛ اما میشه بهم بگین ممکنه رضا دست عراقی ها افتاده باشه ؟ گفت : خدا می دونه؛ بعیدم نیست ..لجبازی کرد و رفت اون طرفا همه می گفتن که خطر ناکه گوش نکرد ... گفتم : کمال خودتم نفهمیدی چقدر بهم روحیه دادی؛ ممنونم ازت ..ولی بازم دلم شور می زنه ..اصلا بهم بگو تو حدس می زنی بسر رضا چی اومده باشه ؟ گفت : حدس به درد نمی خوره ..باید پرس و جو کرد ..مُو عید برمی گردُم و میرُم دنبالش .. یک مرتبه قلبم شروع کرد به تند زدن ..و سخت برای رضا دلواپس شدم گفتم: ولی کمال یه چیزی هم هست ؛ ما که دوستش داریم نباید راضی باشیم اون اسیر شده باشه اگر شکنجه اش کنن ؟ وای کمال نمی خوام رضا عذاب بکشه .. گفت : خُو نظامی نبود ..برای چی شکنجه اش کنن ؟ حالا به اینا فکر نکنین بزارین من برگردم قول میدُم دنبال کارش برُم و سر در بیارُم .. گفتم : حالا برای تو درد سر درست نشه ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش دوم گفت : شرطه های اونجا روی جاشو های ما حساس شدن بعضی ها برای قاچاق مواد میرن اونطرف آب .. از وقتی جنگ شد به همین بهانه همه رو می گرفتن و تهمت می زدن ..حدس من اینه ...وگرنه رضا توی دریا غرق بشو نبود . وقتی کمال این حرف رو زد بغض گلومو گرفت و به گریه افتادم ؛ فکر می کردم خدایا من تا عید چطور صبر کنم ؟ کلافه بودم و برای برگشتن کمال ثانیه شماری می کردم در حالیکه اون روز بازم عملیات بود و خبرهای ضد و نقیضی از این طرف و اون طرف می شنیدیم .. و در میون این انتظار درست ده روز به عید باز ناقوس مرگ توی خونه ی ما به صدا در اومد و خبر شهادت کمال رو برامون آوردن ..و تا بیست و هشتم اسفند که بدن خشک شده ی اونو برامون فرستادن ..چی به ما گذشت .. خدایا قیامتی بر پا شده بود ..و کمال با همه ی خلوص و پاکی که در وجود نازنینش داشت ما رو عزا دار کرد .. گوهر خانم که دیگه طاقتی براش نمونده بود .. ساعت ها می نشست و روی زمین دست می کشید و ناله می کرد ..کار من شده بود مراقب از گوهر خانم .. دلم براش می سوخت ناخدا نه تنها دیگه گردنی افراشته نداشت پشتش خم شده بود ..تشکیلات شون همه از بین رفت .. و اینطور که معلوم بود اصلا برای ناخدا مهم نبود و می گفت : بدون رضا و کمال من دارایی می خوام چیکار ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش سوم می گفتن عراقی ها ناجونمردانه به آب برق وصل کرده بودن و کمال و عده ی زیادی از جوون ها در جا خشک شده بودن و جنازه ی خیلی ها رو آب برده بود و توی اون کانال مفقود شدن و ما باید خدا رو شکر می کردیم که جنازه ی کمال به دستمون رسیده . نمی خوام دیگه بیشتر اذیتتون کنم .. این ماجرا ها ادامه داشت تا جنگ تموم شد و من به امید اینکه رضا دست عراقی ها افتاده باشه و حالا بر می گرده روز و شب میگذروندم و اخبار اسرا رو دنبال می کردم .. اما از تلویزیون می دیدم که هر اتوبوسی که میرسید صدها مادر با یک قاب عکس منتظر خبری از پسر مفقود شون بودن ..دلهای شکسته ..غم و درد ..و زندگی تلخ تر از زهر مار .. دیگه خسته شده بودم و نا امید از پیدا شدن رضا از طرفی تنها دلخوشی گوهر خانم و ناخدا بچه های من بودن حالا نارمین با یک مراسم عقد ساده ازدواج کرده بود و شرمین هنوز مثل من به عزای شوهرش نشسته بود .. هم درد بودیم و همزبون شدیم ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش چهارم سال 69 .. تابستون گرم و شرجی بوشهر کلافه ام کرده بود ..و به محض اینکه بابا زنگ زد و گفت مامانت مریض شده ..بار سفر بستم و بچه ها رو برداشتم و اومدم تهران .. اینجا سعید حرفم رو قطع کرد و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت : چی میگی مامان ؟ کدوم بچه ها ..وقتی با اتوبوس اومدیم تهران من هفده سالم بود ..سودابه شانزده سال و سحر نه ساله بود .. همچین میگین بچه ها که انگار دست ما رو گرفتین و آوردین تهران ..چهار تا بلیط گرفته بودیم .. سودابه پیش من نشسته بود و سحر کنار مامان .