🌱 ❤️
#قسمت_پنجاه
گفتم معلومه که میگم
گفت من نمیتونم
گوشیشو گرفتم گفتم بسپارش به من…
نوشتم سلام آقا پرهام حالتون خوبه؟
نپرسید چیکار داری یا چرا حالمو میپرسی اما سر بحثو خودش باز کرد، گوشیو دادم به شقایق و گفتم بفرما ادامه اش با تو..
اون شب هروقت سرمو از زیر پتو آوردم بیرون شقایق داشت پیام میداد و نیششم تا بنا گوشش باز بود.
صبح وقتی من از خواب بیدار شدم شقایق نبود،
گفتم جل الخالق این به زور پا میشه ها الان چش شده،
دیدم شقایق در حالیکه از حموم برمیگرده و یه ماسک روی صورتشه داره از توی حموم میاد بیرون، با تعجب نگاهش کردم
گفتم انگار دیشب خیلی خوش گذشته، تو رو چه به ماسک؟
گفت این ماسک خیاره، میگن پوستو شفاف میکنه.
گفتم نه درحالی که سیگار میکشی، اون باعث میشه پوستت خراب شه.
گفت سطل آشغالو نگاه کن..
سطلو نگاه کردم، تمام پاکتای سیگار شقایق افتاده بود تو سطل زباله.
گفت ببین ستاره من میخوام تغییر کنم، راستی آخر این هفته میخوام برم کوه تو میای..؟
چشمامو از تعجب باز کردم و گفتم کوه؟
گفت آره پرهامم میاد، اون گفت بریم.
گفتم آهان نه بدم میاد تو کوه با سهیل آشنا شدم، بدم میاد بیام کوه..
گفت حالا من تو کوه میخوام با پرهام آشنا شم دیگه توروخدا بیا بخدا میترسم سوتی بدم، باید یاد بگیرم درست صحبت کنم لفظ قلم شم.
💐💐💐💐
#قسمت_پنجاهو_یک
.
دستاشو گرفتم و گفتم شقایق من خیلی دوست دارم تو با پرهام اشنا شی و خوشبخت شی، حداقلش اینه که مهسا از حسادت میمیره ولی خودت باش شقایق، خود خودت اینجوری بهتره راحت تری، بعدا با طرفت دچار مشکل میشی بزار اول کاری خود واقعیتو قبول کنه، تو اهل ناز و کرشمه نیستی تو اهل آرایش نیستی، الانم آخر هفته بیا ساده بریم همونجور که هستی.
قبول کردم آخر هفته باهاش برم کوه، این چند وقتم شقایق همیشه سرش توی گوشی بود،
گفتم مطمئن شه سهیل یه وقت توی اون گروه نباشه.
گفت نه نیست پرسیدم
پرهام سر خیابون اومد دنبالمون.
یه اکیپ ده نفره بودن،
به شقایق گفتم هیچ میدونی اگه تو زن این شی خواهرشوهرت میشه هووی من؟
گفت آره راست میگی ولی خب من کاری با خواهرش ندارم من خودشو میخوام، میخوام با خودش زندگی کنم.
گفتم اینا خیلی عوضین.
توی راه پرهام و شقایق کلا همش باهم بودن، همه دیگه مطمئن شدن که این با پرهامه،
به پرهام گفتم الان مهسا بفهمه برات دردسر نشه؟
گفت دردسر؟ چه دردسری مگه مهسا به من نون میده؟
گفتم من خواهرتو چندباری ترسوندم و تهدیدش کردم وقتی که فهمیدم با شوهرم دوسته!
لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی سزای آدمی که با مرد متاهل میریزه روهم همینه.
نمیدونم از ته قلبش میگفت یا برای خودشیرینی که بگه با باقی مردا فرق داره..
بهم گفت من کوچیکتر از اینم که نصیحتت کنم ولی به نظرم بیخیال مهریت شو و خودتو نجات بده، تا کی میخوای فشار عصبی متحمل شی؟
سهیلو بسپار به کارما و چوب روزگار که دمارشو درمیاره.
گفتم نه آقا پرهام اتفاقا به نظر من حق دادنی نیست گرفتنیه، منم حقمو میخوام از سهیل بگیرم و درگیر دادگاهشم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d