💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_نه یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود اصلا بچه های حمید براش مهم نبود می
#قسمت_پنجاه
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
🌺 پایان
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_نه یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود اصلا بچه های حمید براش مهم نبود می
#قسمت_پنجاه
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_نه چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره... دلخور نگاهش کردم .. نگاهش رو پایین اندا
#قسمت_پنجاه
نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم .. مامان هر بار که من و میدید میگفت مبادا جلوگیری کنی.. بزار زودتر حامله بشی و من تو دلم به این فکر مامان میخندیدم ..
فقط منتظر معجزه بودم و معجزه برای من ازدواج لیلا بود.. مطمئن بودم اگر لیلا ازدواج کنه احمد ازش دلسرد میشه و من برای این اتفاق هر روز و هر لحظه دعا و نذر میکردم ..
نامزدی رضا بود و من بیشتر به خونه ی مامان میرفتم .. احمد اجازه نمیداد ملیکا رو همراه خودم ببرم و میبرد پیش مادرش.. من از این دیدارهاشون عذاب میکشیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد..
رضا و مریم عقد کردند و قرار شد بعد از ازدواج طبقه ی بالای خونه ی مامان زندگی کنند..
مریم دختر مهربون و متینی بود و همگی دوسش داشتیم ..
شب وقتی از مراسم جشن عقد به خونه برگشتیم احمد بعد از پیاده کردن من به دنبال ملیکا رفت ..
برگشتشون خیلی طول کشید و من نگران شده بودم .. نه شماره ای از خانواده اش داشتم نه آدرسی ... از استرس ناخنم رو توی دستم فشار میدادم و زل زده بودم به حرکت سریع عقربه های ساعت...
در باز شد و ملیکا با بادکنک قرمز قلبی شکلی که تو دستش بود وارد شد ..
سریع بلند شدم و گفتم کجا موندید مردم از دلشوره....
ملیکا بادکنک رو به سمتم گرفت و گفت ببین مامان بادکنکشو داد به من ..
نگاهی به بادکنک انداختم روش به خارجی نوشته بود تولدت مبارک ..
لبخند تصنعی زدم و پرسیدم تولد مامانت بود؟
نگاهی به احمد انداختم که به اتاق من رفت ..
ملیکا گفت آره .. بابام واسش گل خریده بود و ...
احمد از اتاق بیرون اومد و با تشر گفت ملیکا...چی گفتم بهت؟
ملیکا لب ورچید و به اتاق خودش رفت .. احمد یه چیزایی رو تو یه نایلون گذاشت و به سمت در رفت ..
با عصبانیت گفتم تو که میخواستی واسش گل بخری چرا ..
نموند بقیه حرفم رو بزنم ..بیرون رفت و چند دقیقه دیگه برگشت .. چیزی تو دستش نبود.. جدی و خشک کنارم نشست و گفت زهره میخوام باهات حرف بزنم ولی خواهش میکنم سکوت کن و تا آخرش گوش بده...
نمیدونم چرا دلشوره گرفتم .. سرم رو تکون دادم و گفتم میشنوم ..
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید ..
گفت ببین زهره ..تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی ..من....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم
#قسمت_پنجاه و_یک
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید..
گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی...من...
آب دهنم رو قورت دادم .. دلم گواهی یک خبر بد رو میداد.. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم تو چی؟؟
دستی به موهاش کشید و گفت من...من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم ..
نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد من تموم عمر با اسم لیلا زندگی کردم ..نمیتونم با کس دیگه ...
اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت .. گفتم الان اینو فهمیدی؟ یا میخواستی به بهای بدبخت کردن من امتحان کنی ؟
دستهاش رو گذاشت روی صورتش و گفت من شرمندتم ..هر چی بگی حق داری ..ولی این زندگی به درد تو هم نمیخوره فقط عمرت تلف میشه...
داد زدم تو میفهمی اینطوری چی به سر من میاد؟ کسی نمیگه شوهرش واسه اینکه حال پدرزنش رو بگیره اومد دو سه ماه ، اینو گرفت و بعد با زنش که آشتی کرد اینو راحت طلاق داد.. میگن حتما ایرادی داره که شوهر دومیش هم سر سه ماه طلاقش داد...
خواست دستم رو بگیره ، پسش زدم و گفتم به من دست نزن همونطور که تو این سه ماه دست نزدی..
سرش رو پایین انداخت و گفت من جوابی ندارم بهت بگم غیر از شرمندگی ..تمام حق و حقوقتم میدم ..
از عصبانیت لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم پنج تا سکه آبروی منو جمع میکنه؟ دهن مردم رو میبنده؟
لیوان تکه تکه شد و ملیکا به صدای شکستن لیوان از اتاقش دوید بیرون و با ترس بغل احمد اومد..
احمد ملیکا رو نوازش کرد و گفت چیزی نیست نترس..
بغلش کرد و به اتاقش برد...
داشتم دیوونه میشدم ..تحمل شکستی دوباره رو ، اون هم با فاصله ی کم نداشتم .. نایی نداشتم بمونم و برای به دست آوردن احمد بجنگم ..بیشتر از این نمیخواستم خودم رو تحقیر کنم .. من جایی تو این زندگی نداشتم
یاد خوشحالی امروز خانواده ام افتادم .. مامان دعا میکرد سر و سامون گرفتن رامین رو هم ببینه و مدام میگفت از شماها خیالم راحت شده .. حالا من چطور میتونستم این موضوع رو بهشون بگم .. چطوری دوباره به اون خونه برمیگشتم ..
همین امروز تمام اقوام منو کنار احمد دیدند .. حتی اونهایی که خبر نداشتند من دوباره ازدواج کردم ..نه ..من نمیتونستم ..
به طرف اتاق ملیکا رفتم و در رو با شدت باز کردم ..هر دو از جا پریدن ..
ملیکا نقاشی میکشید و احمد کنارش نشسته بود ..احمد نگاهم کرد ..
گفتم خودت با خانواده ام حرف بزن و بهشون بگو ..ولی بزار چند روز بعد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_هفت درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا به
#قسمت_چهل_نه
من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که دوستت دارم!
چند تا پیام دیگه هم داده و پرسیده بود که خوابم برده یا نه.
اول صبحی جوری انرژی گرفتم که انگار چندین سال بوده خواب بودم و هیچ خستگی توی تنم نیست.
نمی دونستم الان بیدار شده یا نه دوست داشتم بهش پیام بدم.
با دستای لرزونم نوشتم: فکر میکردم از این که اعتراف کنم ناراحت بشی واسه همین تا صبح خواب دیدم که همه چی خراب شده.
نمیتونم باور کنم جدی جدی تو هم دوسم داری؟!..
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم تا برم سر کار مدام به پیامش نگاه میکردم و از ذوق لبخند میزدم.
شقایق دوسم داشت و چه چیزی مهم تر از این بود؟
این برام کافی بود تمام تلاشم رو می کردم تا اگه دلش با من باشه جوری خوشبختش کنم که تو تاریخ ثبت بشه
میخواستم به هیچ وجه ممکن به یاسمن و اتفاقی که افتاده بود فکر نکنم.
شقایق با اینکه سنش خیلی کم بود اما خیلی میدونست و مثل یاسمن لوس نبود.
تو اون مدت فهمیده بودم البته باید همه چیزو واسش تعریف می کردم تا در جریان کامل زندگیم باشه.
میدونستم کمی دیگه بیدار میشه تا بره دانشگاه..
#قسمت_پنجاه💚
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
له هم کردم
مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم
گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام
مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد
بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم
تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه
بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم
وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم....
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_نه
شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم
وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده
از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته
قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام
خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین
مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی
گفتم داری برام دردسر درست میکنی..
شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه
میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم
آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم
دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم
صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!!
شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم
گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟!
گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟؟
آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش..
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟ دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!!
آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش..
بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟ الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا..
گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟
مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم
مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در
خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم...
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه
وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم
اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم
دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا
باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!!
تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده..
بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته
سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد
که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم
مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه!
خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم
تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه
خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل
خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم.
صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی
هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود
جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم
یه هفته مثل برق و باد
#قسمت_پنجاه
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.. نرگس با چادر جلوی در بود.. تعارفم کرد که بنشینم .. یک لحظه نگاهش کردم .. زشت نبود ولی مریم نبود.. هیچ کس به نظر من ، به زیبایی مریم نبود .. از فشار ناراحتی سبیلهام رو میجویدم .. اگر همینطور کنار هم مینشستیم تا صبح هم کاری نمیتونستم انجام بدم ..
بهش گفتم چادرش رو برداره و...
حس بدی تمام وجودم رو گرفت .. لحظه به لحظه با مریم مقایسه اش میکردم .. دیگه نمیتونستم بمونم .. سریع دوش گرفتم .. دعا کردم همین ماه باردار بشه .. یک لحظه فکر کردم مبادا تو تنهایی بترسه و اگه حامله بشه ، بچه ام رو سقط کنه .. بهش گفتم در رو ببنده و از خونه زدم بیرون ..
نمیدونستم وقتی با مریم رو در رو شدم چکار کنم و چه حرفی بزنم ..
در رو که باز کردم ، مریم روی کاناپه دراز کشیده بود .. بدون اینکه برق رو روشن کنم نزدیکش شدم .. چشمهاش بسته بود ولی از طرز نفس کشیدنش فهمیدم بیداره...
کنارش رو زانو نشستم و سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم مریم گلی .. اینجا نخواب بدن درد میگیری ، بلند شو بریم روی تخت بخواب ..
دستم رو بردم سمت موهاش که یهو از جا پرید و گفت بهم دست نزن ..
دستم رو بردم عقب و گفتم باشه .. باشه چشم ..
مریم با صدای لرزون گفت عباس.. تا وقتی که .. اون زن تو زندگیت هست و کنارش میمونی حق نداری به من دست بزنی .. به هیچ عنوان ...
میدونستم الان حالش خوب نیست و بهش حق میدادم .. بلند شدم کمی عقب رفتم و گفتم اون زن تو زندگی من نیست فقط یه وظیفه داره ، انجام که داد میره پی زندگیش ولی تو نفس منی مریم.. تا هر وقت که بگی نزدیکت نمیشم ..
به سمت اتاق خواب میرفتم که دوباره برگشتم و از پشت از سرش بوسیدم و گفتم فقط یه بوس رو اجازه بده که اگه اونم بگیری عباس میمیره ..
صدای آهسته ی گریه اش ، خنجری بود توی دلم ...
از همون شب ، مریم تمام سعی اش رو میکرد که بامن هم صحبت نشه .. قبل از آمدن من غذاش رو میخورد و صبحها تا من از خونه خارج نمیشدم از خواب بیدار نمیشد ..
طبق قراری که داشتیم یک روز در میان پیش نرگس میرفتم ..
.. تو این مدت نرگس از بدبختیهایی که تو زندگیش دیده بود برام تعریف میکرد و منم هر از گاهی براش دردودل میکردم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهل_هشت . شقایق کلا تو خودش بود منم بهش پیله کرده بودم چته عاشق پرهام شدی؟ یکباره عص
🌱 ❤️
#قسمت_پنجاه
گفتم معلومه که میگم
گفت من نمیتونم
گوشیشو گرفتم گفتم بسپارش به من…
نوشتم سلام آقا پرهام حالتون خوبه؟
نپرسید چیکار داری یا چرا حالمو میپرسی اما سر بحثو خودش باز کرد، گوشیو دادم به شقایق و گفتم بفرما ادامه اش با تو..
اون شب هروقت سرمو از زیر پتو آوردم بیرون شقایق داشت پیام میداد و نیششم تا بنا گوشش باز بود.
صبح وقتی من از خواب بیدار شدم شقایق نبود،
گفتم جل الخالق این به زور پا میشه ها الان چش شده،
دیدم شقایق در حالیکه از حموم برمیگرده و یه ماسک روی صورتشه داره از توی حموم میاد بیرون، با تعجب نگاهش کردم
گفتم انگار دیشب خیلی خوش گذشته، تو رو چه به ماسک؟
گفت این ماسک خیاره، میگن پوستو شفاف میکنه.
گفتم نه درحالی که سیگار میکشی، اون باعث میشه پوستت خراب شه.
گفت سطل آشغالو نگاه کن..
سطلو نگاه کردم، تمام پاکتای سیگار شقایق افتاده بود تو سطل زباله.
گفت ببین ستاره من میخوام تغییر کنم، راستی آخر این هفته میخوام برم کوه تو میای..؟
چشمامو از تعجب باز کردم و گفتم کوه؟
گفت آره پرهامم میاد، اون گفت بریم.
گفتم آهان نه بدم میاد تو کوه با سهیل آشنا شدم، بدم میاد بیام کوه..
گفت حالا من تو کوه میخوام با پرهام آشنا شم دیگه توروخدا بیا بخدا میترسم سوتی بدم، باید یاد بگیرم درست صحبت کنم لفظ قلم شم.
💐💐💐💐
#قسمت_پنجاهو_یک
.
دستاشو گرفتم و گفتم شقایق من خیلی دوست دارم تو با پرهام اشنا شی و خوشبخت شی، حداقلش اینه که مهسا از حسادت میمیره ولی خودت باش شقایق، خود خودت اینجوری بهتره راحت تری، بعدا با طرفت دچار مشکل میشی بزار اول کاری خود واقعیتو قبول کنه، تو اهل ناز و کرشمه نیستی تو اهل آرایش نیستی، الانم آخر هفته بیا ساده بریم همونجور که هستی.
قبول کردم آخر هفته باهاش برم کوه، این چند وقتم شقایق همیشه سرش توی گوشی بود،
گفتم مطمئن شه سهیل یه وقت توی اون گروه نباشه.
گفت نه نیست پرسیدم
پرهام سر خیابون اومد دنبالمون.
یه اکیپ ده نفره بودن،
به شقایق گفتم هیچ میدونی اگه تو زن این شی خواهرشوهرت میشه هووی من؟
گفت آره راست میگی ولی خب من کاری با خواهرش ندارم من خودشو میخوام، میخوام با خودش زندگی کنم.
گفتم اینا خیلی عوضین.
توی راه پرهام و شقایق کلا همش باهم بودن، همه دیگه مطمئن شدن که این با پرهامه،
به پرهام گفتم الان مهسا بفهمه برات دردسر نشه؟
گفت دردسر؟ چه دردسری مگه مهسا به من نون میده؟
گفتم من خواهرتو چندباری ترسوندم و تهدیدش کردم وقتی که فهمیدم با شوهرم دوسته!
لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی سزای آدمی که با مرد متاهل میریزه روهم همینه.
نمیدونم از ته قلبش میگفت یا برای خودشیرینی که بگه با باقی مردا فرق داره..
بهم گفت من کوچیکتر از اینم که نصیحتت کنم ولی به نظرم بیخیال مهریت شو و خودتو نجات بده، تا کی میخوای فشار عصبی متحمل شی؟
سهیلو بسپار به کارما و چوب روزگار که دمارشو درمیاره.
گفتم نه آقا پرهام اتفاقا به نظر من حق دادنی نیست گرفتنیه، منم حقمو میخوام از سهیل بگیرم و درگیر دادگاهشم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_و_نهم رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ر
#قسمت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر .
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه ....
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره .
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا..
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان .
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد .
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در .
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم .
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد .
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم .
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم .
سرش و انداخت پایین و گفت :
+سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم .
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود .
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا .
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل .
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل .
صداش به گوشم رسید که گفت :
+ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست .
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود .
#فاء_دال
#غین_میم
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۰
#قسمت_پنجاه🎬:
محیا وارد ساختمان خانه شد، خانه ای که قبلا حکم خانهٔ همسایه را داشت و الان خانهٔ پدرشوهرش بود.
در هال را باز کرد و با تعجب اقدس خانم را دید که روی کاناپه روبه روی هال به در زل زده بود و کمی آنطرف تر، مهدی روی پتوی کناره ای نشسته بود در حالیکه سه مرد روی پوشیده او را دوره کرده بودند، رد خونی که روی پیشانی مهدی افتاده بود، خبر از درگیری می داد.
محیا با دیدن این صحنه ترس سراسر وجودش را گرفت و مهدی با صدای بلند فریاد زد: برگرد محیا...فرار کن
محیا همانطور که رویش به آنها بود به عقب برگشت اما پشت سرش همان راننده ای که او را از جلوی بیمارستان سوار کرده بود، ایستاد و با لحنی کشدار گفت: بفرما داخل، مجلس منتظر ورود مادمازل هست..
محیا چاره ای دیگر نداشت، داخل شد و اینبار دو مرد دیگر را دید که گوشهٔ دیگر هال بودند وگویا این معرکه چیده شده بود که محیا ورود کند و به انتها برسد.
یکی از مردها که اسلحهٔ کمری به دست داشت همراه با اشاره گفت: بیا اینجا کنار شوهرت بشین، حرکت اضافی هم کنی باهات همون معامله ای را می کنم که با همسر عزیززززت کردم.
مهدی با نگاهش به او فهماند که کنارش قرار گیرد،محیا گیج شده بود، نمی دانست هدف این جمع از این کارها چیست،در این هنگام صدای لرزان اقدس خانم بلند شد و گفت: قرار ما این نبود، شما قول دادین که یه ترس از این دختره...
مردی که اسلحه به دست داشت و گویا همهٔ کاره این جمع بود به میان حرف اقدس خانم دوید وگفت: زیپ دهنت را بکش، تو که الان باید توی دلت عروسی باشه! مگه از این دخترهٔ دورگه بدت نمیومد؟! خبرات به گوشم رسیده که مجلس عقدش را می خواستی بهم بزنی، حالا هر چی بشه برای تو بد نمیشه پس حرف از قول و قرار نکن...ما هیچ قراری با عجوزه ای مثل تو نداشتیم، اما لطفمون شامل حالت میشه و بعد به سمت مرد کت و شلواری که کمی آنطرف تر از کاناپه، روی زمین نشسته بود رفت و گفت: حاجی، خطبهٔ طلاق را جاری کن...
محیا با شنیدن این حرف، انگار تشتی از آب سرد بر سرش ریخته باشند، پشتش یخ کرد و لرزی در جانش پیچیدو گفت: طلاق؟!
مهدی مثل شیری در بند از جا بلند شد و گفت: شما غلط می کنید که بخوایید خطبه طلاق ما را جاری کنید، مگه توی دین اسلام، طلاق اجباری و زوری هم داریم؟! من اجازه نمی دم همسرم حتی لحظه ای از من جدا بشه..
در این لحظه همان مرد اسلحه بدست به طرف مهدی یورش برد و هر دو مرد با هم گلاویز شدند و بالاخره لوله اسلحه روی شقیقهٔ مهدی قرار گرفت و گفت: ببین جوجه فکلی، فکر نکن رستم دستانی هااا، اگه بخوام با یه تیر خلاصت می کنم، اما نمی خوام، چون مادرت اینجاست، نمی خوام مرگ تک پسرش را ببینه، باید بهت بگم به من امر شده یا خطبه طلاقتون را بخونیم و شما از هم جدا بشین یا اگر راضی به جدایی نشدین، داغ این دختره را روی دلت بزارم و یه گلوله حرومش کنم و با زدن این حرف، مهدی را پرت کرد کنار دیوار و با یک حرکت خودش را به محیا رساند و اسلحه را گذاشت روی سر محیا
دو تا مرد دیگه ای که تا الان ببیننده بودند، دو طرف مهدی را گرفتند و همون مرد صدایش را بالا برد و گفت: ببین مجنون عاشق پیشه! من پول کاری را که میبایست انجام بدم را گرفتم، برام فرق نمیکنه این دختره را بکشم یا شما جداشین، بالاخره یکی از این دو کار را می کنم، حالا خود دانی، انتخاب کن!
یک لحظه همه جا ساکت شد و تنها هق هق محیا و اقدس خانم به گوش میرسید و پس همان مرد اشاره کرد و گفت: حاجی بخون...
مهدی که سعی می کرد نگاه خجالت زده اش را از محیا بدزدد، آهسته گفت: محیا! من حساب همه اینها را می رسم، بهت قول میدم..
محیا که هر لحظه حالش بدتر میشد، نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت، انگار باید، وجود این موجود کوچک در بطن محیا، پنهان می ماند.
بالاخره معرکه ای که به نابودی زندگی محیا و مهدی انجامید، به پایان رسید و در پیش چشمان پر از غم مهدی، محیا را به بیرون راهنمایی کردند، دو نفر از مردها در ساختمان ماندند تا محیا را به راحتی از شهر خارج کنند و خبری در شهر نپیچد و دو مرد دیگر محیا را همراهی کردند و ماشین امریکایی مشکی رنگی جلوی در، انتظار آنان را می کشید
محیا جلوی در خانه، از زیر چادر دستش را داخل جیب روپوشش کرد، روپوشی که به دلیل شتابی که داشت از تنش بیرون نیاورده بود، برگه آزمایش بارداری اش را بیرون آورد و از زیر چادر، آن را رها کرد و امید داشت که به دست مهدی برسد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399