eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_هشت دفعه آخر که بهش قول دادم گفت اگه این بار میرم خونه ی بابام و بهش میگم .. مطمئن بودم
چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره... دلخور نگاهش کردم .. نگاهش رو پایین انداخت و گفت نمیدونم چی گفتم و چی کار کردم فقط..میدونم که دیدی من... نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم حرفی نزدی فقط کاش قبل از عقد بهم میگفتی ... نفسش رو با آه بیرون داد و گفت ای بابا. ..تو حساس بودی میپرسیدی... نمیخواستم باهاش سر این موضوع بحث کنم بدون حرفی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و شام رو آماده کردم .. تمام اون شب ، به غیر از وقتهایی که ملیکا حرف میزد و گهگاه ما جوابی میدادیم ، خونه رو سکوت فراگرفته بود .. میدونست دلخورم و توقع داشتم احمد قدمی برای رفع این دلخوری برداره ، ولی از سکوت من استقبال کرده بود .. موقع خواب شب بخیر کوتاهی گفت و به اتاق ملیکا رفت .. همونطور که روی مبل نشسته بودم رفتنش به اتاق رو نگاه میکردم و فکر کردم من کجای زندگیشم .. من با چه فکری پا تو این خونه گذاشتم و احمد با چه فکری با من ازدواج کرد ..که فقط پوزه داییش رو به خاک بماله.. بگه هستند زنهایی که به راحتی با من زندگی کنند ..با تمام معایب من... تو همین مدت کم از این همه بی توجهی و نادیده گرفته شدن از طرف احمد، به ستوه اومده بودم .. از روز اول میدونستم عاشقم نیست و ازدواجمون بر پایه علاقه نیست ولی فکر میکردم میتونم به خودم علاقه مندش کنم ..اما زهی خیال باطل.. تا نیمه های شب ، به همون حالت تو تاریکی نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که احمد با چشمهای خوابالو از اتاق بیرون اومد و به دستشویی رفت .. موقع برگشت متوجه ی من شد و آروم گفت هنوز بیداری؟ همین رو گفت و به اتاق رفت .. چقدر دلم یه همصحبت میخواست .. چقدر تنهایی سخت تره وقتی که به ظاهر همسر و همراه داری... کاش راه برگشت داشتم .. به اتاقم رفتم و خوابیدم ... تمام روزهای بعد جو سنگینی تو خونه بود.. نه من تلاشی میکردم برای دلبری و لوندی ، نه احمد تلاشی میکرد برای هم کلامی .. هر جمعه صبح زود احمد بیدار میشد و با شوق به خودش میرسید .. خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم .. خوشحالی دیدار دوباره لیلا... و قلب من در تمام اون لحظات آتش میگرفت از حسادت... با شوق میرفت ولی شبها ، عصبی و ناراحت برمیگشت و دوباره تو اتاق خواب و عکسها رو نگاه میکرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
له هم کردم مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی گفتم داری برام دردسر درست میکنی.. شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!! شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟! گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟؟ آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟ دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!! آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش.. بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟ الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا.. گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟ مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!! تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده.. بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه! خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم. صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم یه هفته مثل برق و باد
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم .. برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود .. با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام .. به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم .. برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد .. چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری .. بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟ گفتم آخه.. خجالت میکشم .. با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟ از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم .. برگشتم و همون جای قبلی نشستم .. کمی از آب خورد و خودش رو به سمتم کشید با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم و سرم رو کمی عقب بردم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟ ....... نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش.. معلوم بود ناراحت و کلافه س من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم دوش گرفتنش ده دقیقه هم طول نکشید وقتی از حمام خارج شد ، لباسهاش رو پوشید .. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟ جواب دادم نه .. عادت کردم . بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی.. در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده... "عباس" از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم .. جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - -᯽︎
، حوصله مادرشوهرتو ندارم مشخص بود که خیلی عفریته و نمک به حرومه، لپ کلوم دنبال یه خونه دیگه باش، این زنیکه مشخصه هر روز میخواد بیاد و شری به پا کنه... خلاصه آب پاکی رو ریخت روی دستم، گفتم حاج خانوم اخه میگی با بچه کوچیک کجا برم؟؟ گفت ببین من اصلا به فکر آبروی خودم و اهالی این خونه نباشه به فکر خودتم، جاتو پیدا کردن ول کنت نیستن برا خودت بهتره.. بعدم پول پیش خونه رو که توی یه پلاستیک گذاشته بود داد دستم و گفت از فردا باید بگردی دنبل جای دیگه.. چشمه اشکم جوشید، با این پول غاز هم نمیدادن چه برسه به یه خونه..! فردا صبح رفتم در اتاق صاحب خونه و بهش گفتم اگه میشه از اینجا نزاره برم.. ولی از اون پیرزنای کله شق بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود، هرچی نالیدم، گفتم با یه بچه کوچیک آواره بشم تو خیابون شما راضی ای؟ آبروتون حفظ میشه؟ این مردم راضین؟؟! به خرجش نمیرفت که نمیرفت.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد .. از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت و سیگار میکشید عصبی شدم .. سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم عروس میبری ؟ زود باش... اسد سیگارش رو پرت کرد روی زمین و چند قدم باقی مونده رو سریعتر برداشت .. همین که نشست پرسیدم چی شد؟ چی گفت؟ اسد دستش رو دور دهنش کشید و گفت از بس حرف زدم دهنم کف کرد ... +خب؟؟؟ _خب به جمال انورت ... آقا به هیچ طریقی کوتاه نمیاد ... الان دیگه سر لجبازی نمیخواد طلاق بده .. زدی یارو رو کور کردی افتاده گوشه ی خونه منم بودم راضی نمیشدم .. کلافه گفتم اسد تو که گفتی بیکار شده ، بی پول میشه و راضی به طلاق .. پس چی شد .. من رو حساب تو اون تعهد نامه ی لعنتی رو امضا کردم .. اسد به طرفم برگشت و گفت فرض کن امضاء نمیکردی و میرفتی زندان ... چی گیرت میومد ؟ البته زیادم ناامید نیستم چون ... هول پرسیدم چون چی؟؟؟ _چون گفت با اون دک و پزش خجالت نمیکشه هی آدم میفرسته و دو قرون پیشنهاد میده .. یه وقت ورشکست نشه ... +خب پول بیشتری پیشنهاد میدادی... اسد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت من به این حرفش خندیدم و گفتم پس کاسبی راه انداختی ؟ مردک میگه واسه خودم نه حداقل یه خونه بخره زن و بچه ام خیالشون راحت بشه ... اسد پوزخندی زد و گفت بهش گفتم سردیت نشه یه وقت ... خووونه.... جدی گفتم خب میخرم .. براش یه خونه تو همین محله میخرم ... اسد دو سه تا سرفه کرد و گفت یوسف دیوانه شدی؟ واسش خونه میخری؟ +آره ...اگه بدونم شرش کنده میشه میخرم ... همین الان برو بهش بگو ... بگو میخرم .. اسد دستش رو مشت کرد و با حرص گفت وای یوسف تو کی این عجله کردنت رو ترک میکنی ؟ من الان برم بهش بگم دم طلاق دادن میگه حجره ات رو هم به نامم بزن .. صبرکن .. چند روز دیگه میرم چک و چونه میزنم آخرش میگم خونه میخریم واست... چاره ای نبود .. اسد درست میگفت .. باید چند روز دیگه صبر میکردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هومن با همون لبخند رو به من گفت:این خانم بزرگه عزیزه ما از یه چیزی توی دنیا خیلی خیلی بدش میاد و اون موجوده دو پا هم هیچ حقی نداره وارده این خونه بشه...به هیچ وجه...و اون بنده های خدا هم کسانی نیستند جز...اقایونه فلک زده... خندید وادامه داد:خانم بزرگ کلا به مرد جماعت حساسیت داره...همین که یه مردو توی دوقدمی خونهش ببینه تیربارونش می کنه... با دهانی باز از تعجب و بهت زده داشتم نگاهش می کردم...اصلا حرفایی که می زدو نمی تونستم باور کنم...مگه طرف دیوونه ست؟ لبامو جمع کردمو وگفت:واااااا اخه چرا؟؟؟؟؟ببخشیدا البته..جسارت نباشه..مادربزرگتون مشکل دارن؟... اروم به سرم اشاره کردم که هومن زد زیره خنده و پرهام هم خنده ی کوتاهی کرد... هومن گفت:نه...مشکلش اونقدرا هم حاد نیست...فقط از یه مرده خوشگله خوش تیپ رودست خورده اینجوری شده...تو که دختری پس نگران نباش..با تو کاری نداره... ناخداگاه از دهنم پرید وگفتم:با شماها چی؟... پرهام نگاهم کرد ... هنوز لبخند می زد گفت:توی نوه هاش فقط با من و هومن کاری نداره و فقط ما دوتا اجازه ی ورود به اینجا رو داریم... با تعجب گفتم:چطور؟... هومن گفت:خانم بزرگ دقیقا 25 تا نوه داره که من و پرهام هم جزوشون هستیم...ولی پدر ومادره ما دوتا فوت کردن و پسرش هم حاج اقا پدره ما بوده بعد از مرگش یه دفعه نمی دونم چی شد که خانم بزرگ گفت:پرهام و هومن تنها مردایی هستن که حق ورود به این خونه رو دارن..بقیه ی پسرا چنین حقی ندارن... هیچ کس هم نفهمید چرا اینجوری شد..من هم هر کاری کردم یه جوری از زبونش بکشم یا از خدمه ها بپرسم و خلاصه ته و توشو در بیارم نشد که نشد...هنوزم خدایش تو کفش موندم که چرا خانم بزرگ این کارو کرد؟... از حرفایی که می شنیدم همونطور هاج و واج مونده بودم...همه جورشو شنیده بودیم ودیده بودیم الا این یکی...حتما دلیلی واسه این کارش داشته دیگه... هومن رفت سمته در و زنگ رو زد.. صدای یه زن اومد که گفت:کیه؟ هومن جواب داد:منم خانم مستوفی...هومن...البته پرهام و مهمونمون هم هستند. اون زن که فهمیدم همون خانم مستوفی پرستاره خانم بزرگه با لحنه سرد و خشکی گفت:بله..بفرمایید. در با صدای تیکی باز شد ولی همین که قدمه اولو برداشتم تا بریم تو پرهام گفت:وایسا... سرجام خشکم زد...با تعجب برگشتمو و نگاهش کردم.. اومد کنارم ایستاد وگفت:یادم رفت که بگم...خانم بزرگ یه سگ هم داره ... هومن ادامه داد:اوه اوه اصله کاری یادم رفت بهت معرفیش کنم..گرگی سگه خانم بزرگه و دویدنشو تیز بودنش در حده همون گرگه ولی قد وهیکلش.... لبخنده شیطونی زد وبه پرهام نگاه کرد... پرهام شونهشو انداخت بالا و گفت:به هر حال اون یه زنه تنهاست و برای محکم کاری بهش نیاز داره... گفتم :محکم کاریه چی؟... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d