🌱 ❤️
#قسمت_نودو_یک
مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه.
بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه..
این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم.
گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود..
گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش..
گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی..
خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن،
مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟..
امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند!
انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..!
دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد..
آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و...
تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه....
💐💐💐💐
#قسمت_نودو_دو
همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه
دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت
بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟
مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن..
من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟...
بالاخره امیر اینا اومدن،
یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم.
از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه...
در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم،
یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن.
سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن،
مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود،
پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟
گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده...
بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم..
گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم
امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم.
حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه..
مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم..
بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی
امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d