eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_نه یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به ت
🌱 ❤️ مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه.. این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم. گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود.. گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش.. گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی.. خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن، مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟.. امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند! انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..! دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد.. آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و... تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه.... 💐💐💐💐 همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟ مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن.. من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟... بالاخره امیر اینا اومدن، یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم. از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه... در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم، یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن. سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن، مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود، پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟ گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده... بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم.. گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم. حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه.. مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم.. بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_نه ، یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و ب
🌱 ❤️ مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه.. این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم. گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود.. گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش.. گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی.. خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن، مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟.. امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند! انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..! دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد.. آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و... تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه.... 💐💐💐💐 همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟ مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن.. من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟... بالاخره امیر اینا اومدن، یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم. از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه... در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم، یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن. سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن، مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود، پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟ گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده... بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم.. گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم. حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه.. مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم.. بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نود با خونسردی... که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم... باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی
.. از پشت در صدای پر از خنده ی پرهام به گوشم رسید: به جای اینکه عین پیرزنا یه جا بشینی هی غرغر کنی و پیش خدا شکایت کنی..زودتر لوازمتو جمع کن که چیزی تا عصر نمونده... بعد هم زد زیر خنده و دیگه صداشو نشنیدم..فکرکنم از پشت در رفت کنار... دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم...بالشت رو از رو زمین برداشتم و سرمو فرو کردم توش وتا می تونستم جیغ کشیدم...خدایا یه فرصت واسم جور کن لااقل یه جوری من حال اینو بگیرم..یه کوچولو این دلم خنک بشه...وگرنه برام عقده میشه دق می کنم... سرمو بلند کردم وتقریبا داد زدم:معلومه که میرم..پس چی فکر کردی؟...میرم تا از دست حرفای مزخرفت راحت بشم...ازت بیزارممممم...... *** لوازم زیادی نداشتم کیف دستیم بود و یه دست لباس که تنم بود...نمی خواستم چیزی ازاینجا ببرم ولی لباسایی که تنم بود رو مجبور بودم با خودم ببرم... تمام مدت ماتم گرفته بودم که کجا برم؟..اخرش تصمیم گرفتم برم خونه ی شیدا..درسته خونشون نزدیک خونه ی ما بود ولی ...بالاخره بهتر از این بود که اواره ی کوچه و خیابونا بشم.. ساعت 4/5 بود..از اتاق اومدم بیرون..هیچ کس توی راهرو نبود..یادداشتی که برای خانم بزرگ نوشتمو از زیر در اتاقش رد کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم و رفتم بیرون... تعجب کرده بودم...هیچ کس توی باغ نبود..پس سرایدار کجاست؟... شونمو انداختم بالا و رفتم سمت در...یاد روز اولی افتادم که وارد این باغ شدم..یاد گرگی افتادم و ابروریزی که به بار اومد و من رفتم توی بغل هومن..وای خدا...هنوزم شرمم می شد...با یاداوری اون روز لبخند زدم و نگاهمو از باغ گرفتم ودرو باز کردم و رفتم توی کوچه... کوچه هم بدتر از داخل باغ خلوته خلوت بود...پرنده هم پر نمی زد.. نفس عمیقی کشیدم ورفتم سر کوچه..یه تاکسی دربست گرفتم وادرس دادم..رو به روی خونشون پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم...یه نگاه به اطرافم انداختم...خونه ی ما یه کوچه بالاتر بود..روسریمو کشیدم جلو و رفتم سمت در... هر چی زنگ می زدم کسی در رو باز نمی کرد...یعنی کجا رفتن؟..چرا کسی خونشون نیست؟.. زنگ همسایه بغلیشونو زدم.. -کیه؟ صدای یه خانم بود... -ببخشید من با همسایه ی دست چپیتون کار داشتم...هر چی زنگشونو می زنم کسی جواب نمیده..شما ازشون خبری ندارید؟ -والا تا اونجایی که من میدونم ظاهرا دیشب نصفه شب حال مادر اقای مهندس بد شد و همگی رفتن اونجا...معلوم هم نیست کی برگردن..اخه سهیلا خانم امروز چمدوناشونو بست و گفت مدتی میرن اونجا تا مراقب مادر اقای مهندس باشن... مثل لاستیک پنچر شدم و گفتم:ممنونم...لطف کردید. -خواهش می کنم.. همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم..حالا باید چکار کنم؟..اوارگی هم بد دردی بود... به سرم زد زنگ بزنم به خونه ی مادربزرگ شیدا ولی بعد با خودم گفتم تو این هاگیرواگیر من دیگه چرا مزاحمش بشم؟.. سرمو گرفتم توی دستام و نالیدم:پس چکار کنم؟.. سرمو بلند کردم..یه ماشین از ته کوچه می اومد..ناخداگاه از جام بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم...ماشین از جلوم رد شد و راننده اش هم پارسا بود و کنارش هم پدرم نشسته بود... با دیدن پدرم دلم براش پر کشید..دلم برای اغوشش تنگ شده بود ولی ازش محروم بودم...با دیدنش داغ دلم تازه شده بود...اشک توی چشمام جمع شد و بغض بدی نشست توی گلوم..حتما در به در دنبالم می گردن... سرمو چسبوندم به درخت و توی دلم گفتم:خدایا اواره شدم..خودت کمکم کن... یه جورایی پشیمون شده بودم که از خونه ی خانم بزرگ اومده بودم بیرون...ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟منو انداخته بودن بیرون چکار باید می کردم؟... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d