#بونسای_یوکا از گیاهان لاکچری و بسیار زیباییه که اینروزها در گلخونه ها زیاد برای فروش ارائه میشه
بونسای #یوکا گیاهی بسیار مقاوم با رشد کم و مقاوم به بیماری هاس
✴️این گیاه نور میخواد ولی دور از تابش آفتاب، به دفعات ابیاری زیاد حساسه و برگاش از آب زیاد سیاه میشه،
💦دقت کنید تا خاکش خشک نشده آب نمیخواد
✅دمای بیست درجه و محیطی خشک رو ترجیح میده و تا حدودی بسرما مقاومه
🌱این گیاه در اثر نور کم برگهاش و از دست میده پس در قسمت پرنور خونه نگهداریش کنید.
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#فردوس با نام علمی #سینادیوم_گرانتی که از خانواده افوربیاهاس شیره ای سمی داره
☀️نیاز بنور فیلتر شده از پشت پنجره جنوبی داره ولی این نور نباید شدید باشه چون باعث #پلاسیده شدن برگهاش میشه
❌سرما ، گرما و آبیاری کم یا زیاد باعث #ریزش_برگهاش از پایین میشه که معمولا این اتفاق در زمستان میوقته
💧👌یادتون باشه تا خاکش خشک نشده آبش ندید و از پنجره کمی فاصلش بدید
⬅️اول پاییز یا آخر زمستون هرس و قلمش بزنید
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#آنتوریوم که به فلامینگو یا دم خوکی هم معروفه بعضیا عقیده دارند که شیطان رو دور میکنه
🤓از گلهای خوب تصفیه هوا هست و نیاز بنور فیلتر شده از پشت پنجره رو به قبله داره
❌☀️ولی آفتاب نباید به برگاش بتابه (آفتاب برگاش و میسوزونه و نور کم گیاه رو ضعیف میکنه )
💧آب رو برگاش نباید بریزه و فقط هفته ای یکبار گیاه سیراب شه
✔️هر ماه یا کود ۱۲.۱۲.۳۶ و هر سه ماه با کود آهن تقویتش کنید
❌💀آبیاری زیاد و اسپری آب به برگاش از عوامل مهم در از بین رفتن این گیاه میشه
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتاد ... تصمیم گرفتم برای اینکه کمی از فکر و خیال پارسا و بابام بیام بیرون برم خاطرات مهردا
#قسمت_هشتادو_یک
... -کجا عشقم؟..عزیزدلت اومده کجا می خوای بری؟..دیگه نمی خوام تنهام بذاری.. نگاهش کردم..با غیض گفتم:خفه شو...من عشقه توی هرزه نبودم و نیستم..اماره کارهای درخشانتو دارم... زل زدم توی صورتشو ادامه دادم:هر مرده دیگه ای رو بتونی خر کنی منو نمی تونی...چون من از اوناش نیستم...بهتره بری یکی لنگه ی خودتو پیدا کن... لبخند پر از عشوه و نازی زد ودستشو از روی شونم سر داد و اورد روی سینه ام..هرم گرم نفسهاش می خورد توی صورتم...بوی عطرش داشت دیوونه ام می کرد..از همه بدتر اون چشمای اغواگرش بود.. خدایا نه..نذار گناهی مرتکب بشم.. چشمامو بستم که صداشو زمزمه وار کنار گوشم شنیدم:چیه؟نمی تونی نگام کنی؟می ترسی نتونی خودتو کنترل کنی؟..چرا جلوی خودتو می گیری عزیزم؟...من حاضرم همه جوره خودمو در اختیارت بذارم...همه جوره...تو عشقمی...میخوام باهات باشم.. از زور خشم و عصبانیت تموم تنم می لرزید..گرمی نفسهاشو حالا از فاصله ی کمتری حس می کردم...چشمامو باز کردم..صورتش با کمترین فاصله جلوی صورتم بود..نگاهش بین چشمامو و لبام در رفت و امد بود... خیلی پست بود..خیلی... با یه حرکت از جام بلند شدم و محکم زدم توی صورتش..یقه ی لباسشو گرفتم توی دستامو چسبوندمش به دیوار... داد زدم:خفه شو اشغال..من اگر بمیرم هم دستمو به تن و بدن کثیف تو نمی زنم.. تقه ای به در خورد وبعد صدای منشیم بود که از پشت در گفت:اقای بزرگ نیا...قربان.. حالتون خوبه؟.. بلندتر داد زدم:هیچ کس حق نداره بدون اجازه ی من در این اتاق رو باز کنه..فهمیدید؟ دیگه صدایی نشنیدم... نگاهمو دوختم تو چشمای زیبا...با ترس زل زده بود به من... تکون محکمی بهش دادم و گفتم:چیه؟...چرا ترسیدی؟...کثافت هرزه تو پیش خودت چی فکر کردی که جرات کردی این حرفا رو به من بزنی؟هان؟..فکرکردی انقدر بی اراده و از خود بی خود هستم که سریع خامت بشم؟.. تکون محکمتری بهش دادم و گفتم:چیه؟نکنه معشوقه ات ولت کرده رفته دنبال یکی دیگه که افتادی دنبال یه طعمه ی بهتر تا شکارش کنی؟..لابد طعمه ای بهتر و چرب ونرمتر از من گیرت نیومده اره؟پیش خودت گفتی میرم با دو تا کلمه خرش می کنم ودوتا عشوه خرکی جلوش میام اونم رامم میشه اره؟... پرتش کردم کف اتاق و داد زدم:ولی کور خوندی...من عاشق زن و بچه هامم...عطیه تنها عشقه من توی زندگیمه...اون پاکه..وفاداره ..از ته قلبم دوستش دارم و حتی حاضرم به خاطرش جونمم بدم... جلوش زانو زدم و ادامه دادم:میدونی چرا؟ داد زدم:میدونی؟...چون مثل تو یه هرزه نیست..یه کثافت خودفروش نیست...کسی که من می تونستم دوستش داشته باشم ولی ...تو..تو دختره ی هرجایی از احساس پاک من سواستفاده کردی..تو... با خشم داد زد:تو حق نداری به من توهین کنی...حق نداری هر حرفی که لایق خودت و همه کس و کارته رو بار من کنی... از جام بلند شدم و رفتم در اتاقمو باز کردم و در حالی که به بیرون اشاره می کردم داد زدم:خفه شو و هر چه زودتر از جلوی چشمام گورتو گم کن..دیگه هم نمی خوام نه اینجا نه دم خونم و نه هیچ کجای دیگه ببینمت...برای همیشه گورتو از توی زندگیم گم کن...زودباش.. قلبم تند تند می زد و تنم می لرزید...انقدر عصبانی شده بودم که دوست داشتم همونجا بگیرمش زیر مشت و لگد...ولی اون حتی لیاقت این رو هم نداشت.. از روی زمین بلند شد و کیفشو از روی صندلی برداشت....اومد جلوم وایساد..دیگه نگاهش افسونگر نبود...طوفانی بود.. با نفرت نگام کرد وگفت:اقای مهرداد بزرگ نیا...بازی همین جا تموم نمیشه...منتظرم باش..مطمئن باش کاری باهات می کنم که تا اخر عمرت فقط کارت بشه حسرت خوردن و اه کشیدن..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_دو
.پس زدن من.. عواقب خیلی بدی داره... نگاه شیطانیشو دوخت توی چشمامو گفت:منتظرم باش...خیلی زود بر می گردم..ولی...اومدنم مساوی با نابودیته... خنده ی عصبی و بلندی کرد و از در اتاق بیرون رفت... رو به خانم منشی که جلوی میزش وایساده بود و با ترس نگام می کرد گفتم:هیچ احدی..تاکید می کنم هیچ احدی حق نداره از موضوع امروز چیزی بدونه مخصوصا خانواده ام...هر چی دیدی و شنیدی رو همین جا چالش می کنی...اگر فقط یه کلمه از در این شرکت حرف بره بیرون بی برو برگرد اخراجی..شنیدی؟ جوابمو نداد که بلندتر داد زدم:شنیدی چی گفتم؟.. با ترس تند تند گفت:بله قربان..بله شنیدم..مطمئن باشید.. سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم..نشستم پشت میزمو دستامو گذاشت روی سرم و چشمامو بستم.. یاد نگاه و حرفای اخرش افتادم..نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت حرفاش فقط یه بلوف نبوده...یعنی امکانش هست کاری بکنه؟..از این زن شیطان صفت هر چی بگی بر میاد... اه عمیقی کشیدمو دستمو از روی سرم برداشتم...طاقت اینحا موندنو نداشتم...کیفمو برداشتم و به منشی گفتم می تونه بره... توی خیابون بی هدف رانندگی می کردم..ذهنم حسابی درگیر حرفای اخر زیبا شده بود...خدایا چرا پای این زن رو به زندگیم باز کردی؟...چرا؟... *** 1 هفته بود که دیگه خبری از زیبا نشده بود...کم کم داشتم به این باور می رسیدم که حرفاش بلوف بوده و خواسته منو بترسونه...تا اینکه یه روز عطیه سراسیمه اومد شرکت و گفت هومن گم شده... توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم اداره ی پلیس...قلبم تیر می کشید..چشمام می سوخت...عطیه کنارم نشسته بود و هق هق می کرد... گفتم:اروم باش عزیزم..برام تعریف کن چطور این اتفاق افتاد؟ عطیه با گریه گفت:خیر سرم می خواستم بچه ها رو ببرم بیرون هوا بخورن..گفتم ببرمشون پارک...پرهام تشنش شد گفت اب میخوام..ابخوری همش چند قدم باهامون فاصله داشت...هومن روی صندلی نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد...دست پرهام رو گرفتم و بردمش سمت ابخوری پرهام اب خورد و همین که برگشتم دیدم هومن روی صندلی نیست...هرچی اطرافو گشتم نبود که نبود..همونجا نشستم روی زمین و زدم توی سر خودم..مردم دلداریم می دادن و پرهام گریه می کرد...ولی بچه ام گم شده بود...هومنم... نگام کرد و گفت:مهرداد من پسرمو می خوام...هومنه من الان کجاست؟...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_سه
.. با اینکه خودم حالم از اون بدتر بود و اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم:نگران نباش عزیزم..خدا بزرگه..حتما پیداش می کنیم.. به پلیس خبر دادیم اونها هم یه عکس از هومن خواستن و گفتن نشونی های لباسی که تنش بوده رو هم بدیم... جناب سروان یه نگاه بهمون کرد وگفت:به کسی هم مضنون هستید؟... سریع به عطیه گفتم:عزیزم برو بیرون من چند دقیقه دیگه میام.. عطیه سرشو تکون داد و در حالی که اشکاشو پاک می کرد رفت بیرون... رو به جناب سروان گفتم:بله قربان..من به یه نفر مضنون هستم و تقریبا 90 درصد مطمئنم کار کاره اونه.. بعد هم همه چیزو براش تعریف کردم که زیبا کیه وحتی تمومه تهدیداتش رو هم برای جناب سروان گفتم..اون هم نشونی های زیبا رو پرسید ومنم همه رو دادم و بعد هم گفت اگر خبری شد حتما بهمون اطلاع میده... *** 1 سال از گم شدن هومن می گذشت..تو این مدت پدر ومادرم و دوتا خواهرام ماهرخ و مهناز تنهامون نذاشتن و همیشه من وعطیه رو دلداری می دادند ولی هیچ کدوم اروممون نمی کرد تا اینکه خدا یه دختر خوشگل و ناز بهمون عطا کرد...اسمش رو گذاشتم پریا عطیه همیشه توی تنهایش برای هومن گریه می کرد ولی پیش من که بود ناراحتیشو بروز نمی داد...خودم که انگار 1 شب 10 سال از عمرم گذشت و واقعا داغون شدم..هر وقت یاد هومن میافتادم بی اختیار اشک می نشست توی چشمام...بچه ام بود..پاره ی تنم بود..درد دوریش برام سخت بود..خیلی سخت... *** روزها.. ماهها ..سالها...گذشتن و گذشتن...ولی هیچ خبری از هومن من نشد...انگار اب شده بود رفته بود توی زمین..زیبا حیله گر و مکارتر از این حرفا بود...معلوم نبود چطور بچه رو دزدیده و کجا قایمش کرده که حتی پلیس ها هم نتونستند ردی ازش پیدا کنند.. پرهام 19 ساله بود وپریا تازه 14ساله شده بود..عطیه از وقتی هومن گم شده بود هر هفته روزهای جمعه به خاطر سلامتی پسرش و پیدا شدنش نذری می پخت ومی برد پایین شهر و بین مردم تقسیم می کرد.. یه روز که داشتیم بر می گشتیم..کمی جلوتر دیدیم دعوا شده... ادامه دارد... عطیه دستشو گذاشت روی دستم که روی دنده بود و گفت:مهرداد نگه دار...نگه دار... -چرا؟... -مگه نمیبینی دعوا شده؟..مثل اینکه چند نفر دارن یه پسر جوونو می زنند..نگاه کن؟.... ماشین رو یه گوشه نگه داشتم...به اون سمتی که دعوا شده بود نگاه کردم..عطیه درست می گفت 3 نفر که همشون هم جوون و کم سن و سال بودن ریخته بودن سر یه پسر جوون تراز خودشون و داشتن می زدنش... سریع از ماشین پیاده شدم و به طرفشون دویدم.. داد زدم:اهای..چکار می کنید؟..ولش کنید...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_چهار
اون سه تا که یکیشون هم چاقو دستش بود یه نگاه به من کردن و اون پسر رو ولش کرد...وقتی دیدن دارم بهشون نزدیک میشم عقب عقب رفتن. یکیشون گفت:بریم بچه ها...بعد میایم حسابی حالشو جا میاریم.. بعد هم فرار کردن و هر سه دویدن سر کوچه من هم دنبالشون کردم که سوار ماشینشون شدن و گاز دادن و رفتن.. برگشتم سمت اون پسر که دیدم عطیه از ماشین پیاده شده و داره میره طرفش...اون پسر هم سرشو گرفته بود توی دستاشو روی زمین زانو زده بود و ناله می کرد.. رفتم طرفش و دستمو گذاشتم روی شونه اش..عطیه هم کنارم ایستاده بود... صداش زدم:پسرم حالت خوبه؟.. بدون اینکه سرشو بلند کنه نالید:سرم..سرم خیلی درد می کنه... جلوش زانو زدم و گفتم:سرتو بلند کن...بذار یه نگاه بهش بندازم.. با پرخاش دستمو پس زد وگفت:مگه شما دکتری؟...ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.. بعد هم از جاش بلند شد و تلو تلو خوران به طرف انتهای کوچه رفت...ولی وسط راه افتاد زمین و از حال رفت... عطیه جیغ خفیفی کشید و هر دو به طرفش دویدیم..اروم زیر شونشو گرفتم و بلندش کردم... -پسرجان...حالت خوبه؟..چرا انقدر لجبازی می کنی؟..من میخوام کمکت کنم.. نالید:نمیخوام...نمیخوام کسی کمکم کنه...اخ...سرم درد می کنه..ای... موهاش ریخته بود توی صورتش و ناله می کرد...بردمش توی ماشین و عقب ماشین خوابوندمش روی صندلی و درو بستم.. رسوندیمش بیمارستان..هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم..نصف صورتش غرق خون بود و موهاش هم ریخته بود توی صورتش..لباساش تیکه پاره شده بود...دلم به حالش سوخت...خیلی کم سن و سال بود.. بردنش توی اتاق و به ما اجازه ی ورود ندادن...به عطیه گفتم:تو برو خونه..امروز خیلی خسته شدی..بچه ها تنهان.. عطیه تمام مدت نگاهش به در اتاق بود...انگارحواسش اینجا نبود.. -عطیه؟..با تو هستم... به خودش اومد و گفت:هان؟چی گفتی مهرداد؟..متوجه نشدم.... -میگم خسته شدی برو خونه پیش بچه ها..من هم تکلیف این پسر مشخص شد میام خونه..برو.. باز نگاهشو دوخت به در اتاق و بعد هم سرشو اروم تکون داد و گفت:باشه من میرم...ولی تنهاش نذار..باشه؟ نگاهش کردم..انگار خیلی نگران بود..رنگش هم پریده بود.. -حالت خوبه عطیه؟چرا رنگت پریده؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_پنج
.. لبخند کمرنگی زد وگفت:نگران نباش عزیزم..من خوبم.فقط..فقط یه حسی دارم..دلم خیلی برای این پسر می سوزه..اگر... اشک به چشمش نشست و گفت:اگر هومن من الان پیشم بود درست هم سن و سال این پسر بود.. سرشو بلند کرد وگفت:خدایا یعنی میشه یه روز هومنمو ببینم؟..بغلش کنم و ببوسمش..پسرم.. اشکاش یکی یکی سر خورد روی صورتش.. با صدای گرفته ای گفتم:خودتو ناراحت نکن عطیه...من مطمئنم یه روز هومن برمی گرده پیشمون..به این حرفم ایمان داشته باش.. عطیه سرشو تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد.. -صبر کن برات اژانس بگیرم..تو حالت خوب نیست... براش اژانس گرفتم و راهیش کردم.. خدایا چقدر درد...چقدر باید عذاب بکشیم؟..هومنه من الان کجاست؟..حالش چطوره؟..خدایا زنده ست یا.. اه کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو روی چشمام فشار دادم... *** دکتر از اتاق بیرون اومد رفتم به طرفش و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟... دکتر گفت:شما پدرش هستید؟.. حوصله نداشتم 3 ساعت براش توضیح بدم که من کی هستم و چرا اونجام... برای همین گفتم:بله پدرشم..حالش چطوره؟.. -خداروشکر ضربه ای که به سرش خورده شدید نبوده و شکستگی جزئی بوده..زخمشو بخیه و پانسمان کردیم . الان هم حالش خوبه..انشاالله فردا صبح مرخصه و میتونید ببریدش.. -ازتون ممنونم..می تونم ببینمش؟... -بله می تونید..ولی زیاد تو اتاق نمونید..بذارید استراحت کنه..این براش بهتره. -باشه حتما...باز هم ازتون ممنونم. -خواهش می کنم..وظیمونو انجام دادیم. *** تقه ای به در زدم و رفتم توی اتاق..روی تخت دراز کشیده بود وصورتش سمت پنجره بود.. در رو بستم..همزمان اون هم صورتشو برگردوند سمت من و نگام کرد... چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد..پوست گندمی ... ناخداگاه دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا..چشمامو باز وبسته کردم..نه خودش بود.. مثل کسایی که تو عمرشون ادم ندیدن زل زده بودم بهش..به طرفش دویدم..لال شده بودم..ناخداگاه استین لباسشو زدم بالا و به بازوی چپش نگاه کردم..خدایا.. دستشو از تو دستم کشید و گفت:چکار می کنی اقا؟..از کجا فرار کردی؟..دیوونه خونه؟ فقط مات شده بودم بهش و قدرت حرف زدن هم نداشتم.. -به حمد الله لال هم هستی؟..چرا اینجوری نگام می کنی؟.. زمزمه کردم:اسمت..اسمت چیه؟... با تعجب گفت:اسممو می خوای چکار؟.. با ناله دستشو گذاشت روی سرش و گفت:مامور ثبت احوالی؟... با صدای خفه ای گفتم:توروخدا اذیتم نکن پسر جون..بگو اسمت چیه؟.. با درد خندید وگفت:خیلی خب پدرجون خودتو نکش اسممو بهت میگم...اسمم کاوه است... با شک گفتم:کاوه؟..ولی تو.. از اتاق اومدم بیرون و از مسئول پذیرش خواستم که از تلفن اونجا یه زنگ بزنم.. عطیه گوشی رو برداشت.. -الو.. -الو عطیه..ببین هیچی نپرس فقط
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_شش
چندتا از عکسای منو همونایی که مال زمان نوجوونی وجوونی هامه رو بردار بیار...زود باش منتظرم.. -چی میگی مهرداد؟چی شده؟ -فقط کاری رو که گفتمو بکن..همین الان بردار بیار بیمارستان..زود باش..خداحافظ. -باشه باشه..الان میام..خدانگهدار. *** برگشتم توی اتاق... نگام کرد وخندید:چرا یه دفعه فرار کردی؟..من گفتم اسمم کاوه است نه گاوه...ترسیدی؟ با لبخند نگاهش کردم..هیچ شکی نداشتم..خودش بود.. کنارش نشستم و گفتم:تا چند دقیقه ی دیگه همه چیز معلوم میشه.. با تعجب زل زد به من وگفت:چی چی معلوم میشه؟..ببینم نکنه شما پلیسی؟... خندیدمو گفتم: نه بابا پلیس کجا بود؟..یه کم صبر کنی می فهمی.. -باشه صبر می کنم...حالا قراره چی معلوم بشه؟.. جوابشو نداد و ازش پرسیدم:پدر ومادر داری؟... لبخند از روی لباش اروم اروم محو شد...نگاهشو ازم گرفت و گفت:پدر نه ولی مادر دارم...... با تعجب گفتم:چی؟کی مادرته؟... چپ چپ نگام کرد وگفت:تو با مادر من چکار داری؟..حالا مثلا من بگم کیه تو می شناسیش؟... سرمو انداختم پایین و گفتم:خب نه...همین جوری پرسیدم.. دیگه چیزی نگفتم تا اینکه تقه ای به در خورد و عطیه و پرهام اومدن تو... از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت عطیه..عکسا دستش بود..ازش گرفتم..ولی حواس عطیه پیش من نبود..خیره شده بود به کاوه و از اون چشم بر نمی داشت... با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد وسرشو تکون داد:نه..یعنی...اون..اون.. سرمو تکون دادم:اره...خوده خودشه..دیدی گفتم به حرفم ایمان داشته باش اون بر می گرده؟..برگشت.. به عکسای توی دستم نگاه کردم..درست بود..صورت این پسر با جوونیا ی خودم مو نمی زد..اصلا انگار این من بودم که باز برگشته بودم به دوران جوونیم و روی تخت خوابیده بودم.. عطیه خیز برداشت سمت کاوه که کاوه یهو داد زد:اوهوووووووی..کجا خانم؟..محرم نامحرم حالیت نمیشه؟.. عطیه هق هق می کرد:بذار بغلت کنم...بذار ببوسمت..بذار بوت کنم پسرم..عزیزدلم..بالاخره پیدات کردیم..الهی شکر... کاوه یا همون هومن با تعجب گفت:چی میگی خانم؟ به پرهام که گوشه ی اتاق ایستاده بود و با تعجب نظارگره ما بود اشاره کرد وگفت:برو شاخ شمشادت اونجا وایساده..برو اونو بغل کن تا دلت هم میخواد بوسش کن..به من چکار داری؟.. بعد سرشو گرفت بالا و نالید:خدایا اینا دیگه کین؟..خانواده ای ..از دیوونه خونه فرار کردن؟..یکی همچین نگام میکنه که انگار جن دیده..اون یکی هم هنوز از گرد راه نرسیده میخواد بغلم کنه ماچم کنه..همه رو برق می گیره مارو کبریت سوخته... همین که سرشو اورد پایین عطیه بغلش کرد و زد زیر گریه.. هومن تقلا می کرد از توی بغلش بیاد بیرون ولی عطیه زجه می زد و گریه می کرد و اسم هومن رو صدا میزد.. هومن رو به من گفت:اقا بیا خانمت رو جمع کن..خفم کرد..خیر سرم حالم خوب نیستا...غیرت هم خوب چیزیه..بیا دیگه.. رفتم جلو عطیه رو ازش جدا کردم..رو به هومن بی مقدمه گفتم:تو پسر مایی..پسری که 15 ساله گمش کردیم..و حالا پیدات کردیم..تو هومنه مایی.. دهانش باز مونده بود..معلوم بود خیلی تعجب کرده..خب حق هم داشت.. همه چیزو براش مو به مو تعریف کردم.لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد.گفت با مادرش سیمین زندگی می کنه وقتی مشخصاتشو داد فهمیدم زیباست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_هفت
خمیازه کشیدم و همزمان به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم...ساعت 1 نیمه شب بود..چشمامو به زور باز نگه داشته بودم ولی از طرفی هم کنجکاو بودم بدونم در گذشته ی هومن چه اتفاقاتی افتاده ..
از وقتی فهمیدم قبلا دزدیده بودنش و اون توی چنین وضعیتی بزرگ شده دوست داشتم بیشتر بخونم تا سر از کارش در بیارم...شاید از پرهام هم یه چیزایی نوشته باشه...
می خواستم بدونم مشکلش چیه که اینطور اشفته اش کرده؟...البته دونستنه اینها به دردم که نمی خورد ولی باعث میشد اون دوتا رو بیشتر بشناسم..
نمی دونم چرا و دلیلش چی بود ولی خیلی دوست داشتم بفهمم تو گذشتهشون چیا بوده و چه اتفاقاتی افتاده...
پنجره ی اتاق رو باز کردم و دستامو گذاشتم لب پنجره..نسیم نسبتا خنکی خورد توی صورتم...نفس عمیقی کشیدم..
صندلی رو کشیدم کنار پنجره و دفتر رو گذاشتم روی پام و شروع به خوندنش کردم...
***
فردای اون روز هومن مرخص شد می خواست برگرده خونشون ولی به زور راضیش کردیم با ما بیاد خونه...پرهام گفت ببریمش توی اتاق اون تا استراحت کنه...
عطیه و پریا یه لحظه هم از کنارش تکون نمی خوردند..دوست نداشتم جلوی عطیه از زیبا حرف بزنم..البته عطیه همه چیزو در موردش می دونست ولی با این حال نمی خواستم بیش ازاین ناراحتش کنم...به بهانه ای از اتاق فرستادمش بیرون ولی پریا دل نمی کند پرهام یه بهانه ای اورد و اونو هم فرستادم بیرون... حالا من و پرهام و هومن هر 3 توی اتاق تنها بودیم...
کنار هومن روی تخت نشستم..حسابی اخماش تو هم بود...پرهام یه صندلی کشید جلو و نشست روش...
لبخند زدم و رو به هومن گفتم:چیه پسرم؟چرا اخمات تو همه؟...
با تشر گفت:اقای محترم من هنوز قبول نکردم که شما پدرمی پس هی دم به دقیقه اینو بهم یاداوری نکن ومرتب نگو پسرم پسرم ...
داد زد: د اخه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟...من کیم؟چیم؟شما چی میگی؟...دارم دیوونه میشم به خدا...یه دفعه پیداتون شده میگید خانواده ی اصلی من شماهایید خب من الان باید چکار کنم؟...گیج شدم...یکیتون یه چیزی بگه اخه... تورو خدا راحتم کنید...
اشک توی چشماش جمع شده بود...درکش می کردم .توی گلوی خودم هم بغض نشسته بود..
پرهام رفت کنارش نشست و گفت:اروم باش هومن..ما همه چیزو برات توضیح میدیم..تو فقط اروم باش...
هومن دست به سینه نشست و رو به من گفت:بفرمایید ا ا..من سرتاپا گوشم و ارومه اروم هم هستم...فقط تورو خدا بگید اینجا چه خبره؟...اون توضیحاته نصفه نیمه ی شما به درد خودتون می خورد..اگر می تونید دلیل و مدرک نشونم بدید...وگرنه حرف که باد هواست...
گفتم:باشه پسرم..تو اروم باش..همین فردا می ریم ازمایش میدیم تا بهت ثابت بشه تو پسرمنی...
عکسارو از تو جیبم در اوردم و گرفتم جلوش: بیا ببین...اینا عکسای جوونیای خودمه...برات اشنا نیست؟
عکسا رو ازم گرفت و بهشون نگاه کرد با تعجب سرشو بلند کرد وگفت:اااا..این..اینی که توی عکسه خیلی شبیه به منه که...
لبخند زدم و گفتم:درسته چون اونی که تو عکسه منم و تو هم پسر منی برای همین بهم شبیه هستی...برای اینکه باورت بشه فردا می ریم ازمایش میدیم..باشه؟..
با تردید یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به پرهام و گفت:باشه...پس..پس یعنی شما واقعا پدرمی؟...اگر اینطور باشه...من...
پرهام گفت:تو چی؟...
هومن نگاهش کرد وگفت:پس تو هم داداشمی دیگه اره؟...
پرهام خندید و گفت:اینطور میگن..لابد هستم دیگه...
هومن بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:شبیه من که هستی...خیلی هم شبیهی.. پس لابد داداشمی..
یه دفعه سرشو گرفت تو دستاشو گفت:نه نه..اینجوری نمی تونم باور کنم..نه...باید ازمایش بدیم...نمی تونم باور کنم..نمی تونم...
پرهام دستشو گذاشت روی شونشو ارومش کرد..
درکش می کردم..معلوم نبود تو گذشته اش چه اتفاقاتی افتاده ولی می دونستم تا براش روشن نشه که حرفای ما حقیقته حرفی نمی زنه..
***
امروز جواب ازمایش رو گرفتم...دیگه همه مطمئن شدن که هومن پسر منه...خودش که از همه بیشتر تعجب کرده بود.توی این مدت همه اش یه جوری می خواست از خونه بزنه بیرون..مرتب بهانه می اورد که مادرش سیمین تنهاست و الان ازش بی خبره و نگرانه و از این حرفا...
ولی من مواظبش بودم و نمی ذاشتم پاشو از خونه بیرون بذاره...می ترسیدم..می ترسیدم بره و دوباره گمش کنم..
ازش پرسیدم..از گذشته اش و اینکه تو این مدت چکار می کرده...بهم گفت که تو فقر بزرگ شده و همیشه حسرت یه لقمه غذای درست و حسابی رو می خورده و شبها سر گرسنه زمین میذاشته. از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..همیشه کمی از پولاشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_هشت
..
از مادرش سیمین گفت یا بهتره بگم همون زیبای مکار و عوضی...گفت که مجبورش می کرده کار کنه ...می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه
کم..به خدا پاکم......
بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..بین راه دیدم هومن روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه...
بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم...برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم...
خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟...باید چکار کنم؟...
***
هومن از پله ها پایین امد و به طرف پرهام رفت...پرهام سرش را بین دستانش گرفت و روی مبل نشست...هومن رو به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟
پرهام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود...نباید اینکارو می کرد...
هومن به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای فرشته بودم هیچی نمی گفتم...
پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟...
هومن گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟
پرهام کمی فکرکرد وگفت:خب...خب پس باید چکار می کردم؟اون دختر خانواده داره و حتما پدرش تا الان خیلی نگرانش شده...این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم.
هومن گفت:چرا درست نیست؟تو که از وضعیت زندگی فرشته خبر نداری...اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل سارا هستن؟چرا فرشته رو با سارا مقایسه می کنی؟
پرهام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش نکردم...فقط می دونم عاقبت دختر فراریا چی میشه..
هومن پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب تو درست میگی ولی فرشته از زور خوشی فرار نکرده پرهام...اون سختی زیاد کشیده...توی حرفاش و خشمش می تونی اینو تشخیص بدی..فرشته کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه...به ما پناه اورده این درست نیست اونو از خودمون برونیم.
پرهام لبخند زد و گفت:به به...به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی...افرین.تو از کجا میدونی اون سختی زیاد کشیده؟
هومن لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده رو خوب درک می کنه و می فهمه....
پرهام در سکوت نگاهش کرد..
هومن گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی...
پرهام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی...اصلا راه نداره...تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد...چون اون زده توی صورتم نه من...
هومن از جایش بلند شد وزیر بازوی پرهام را گرفت و بلندش کرد وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من... چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه...تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_نه
..من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..بازم خیلی بهت لطف کرد که به همون توگوشی بسنده کرد...
پرهام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا...
هومن پرهام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی...من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه...شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن ولی توی منحرف از جنس چودنی... رو تو تاثیری نداره...
پرهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش...وگرنه..
هومن معترضانه گفت:وگرنه چی؟
پرهام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر...من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم...
هومن تقه ای به در اتاق زد و رو به پرهام گفت:خیلی خب اقای مغرور...بفرما من برات استارتشو زدم..بقیه اش با خودت...بسم الله...
بعد هم از اونجا دور شد...پرهام مستاصل جلوی در ایستاده بود...که صدای گرفته ی فرشته را شنید...
طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته بودم توی دستم...
با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟...
اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟...
باز هم صدایی نشنیدم..با خودم گفتم لابد خانم بزرگه...اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی شنید..از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم...اروم قفل در رو باز کردم ..
همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش...هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با دیدنش دندونامو روی هم فشردم و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد..
بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود...
با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نود
با خونسردی... که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم...
باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی شد در رو بست...بالاخره خسته شدم و خودمو کشیدم کنار..با حرص نشستم روی تخت و اخمامو کردم تو هم...
نگاهش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.اومد توی اتاق و درو بست..مستقیم رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار و بیرونو نگاه کرد...چند دقیقه ای به همین صورت گذشت..خدا خدا می کردم هر چه زودتر از اتاق بره بیرون..اصلا حوصله شو نداشتم..
پشتش به من بود...تمام مدت با اخم داشتم سرتاپاشو نگاه می کردم...عجب هیکلی هم داشتا...با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی اینو نمی تونستم انکار بکنم که پرهام واقعا جذاب بود...چه از نظر چهره و چه از نظر هیکل ..واقعا همه چی تموم بود...همین طور که داشتم براندازش می کردم یه دفعه برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد...سریع مسیر نگاهمو تغییر دادم .. کارم زیادی تابلو بود ولی از اینکه بخوام بهش زل بزنم بهتر بود...
نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه که من زودتر از اون دهانمو باز کردم و گفتم:من همین امروز عصر از اینجا میرم...
نگاهش کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد:جدا؟...چطور؟..کجا اونوقت؟
با خونسردی که به کل از من بعید بود دست به سینه نگاهش کردم وگفتم:بله جدا...چطور و کجاش دیگه به خودم مربوطه...فقط خواستم بدونید تا خیالتون راحت بشه.
نفسشو داد بیرون و هوم کشید:اوهوووم...اره خب الان خیالم کاملا راحت شد...
تیز نگاهش کردم که گفت:همین که داری میری رو میگم...خیالم راحت شد که بر می گردی خونتون...
پوزخند زدم وگفتم:این که برمی گردم خونمون یا نه به خودم مربوطه و لازم نیست شما بدونید..تا همین جا هم که تحملم کردید ممنونم...
با مسخرگی گفتم:واقعا از طرف شما به نحو احسنت پذیرایی شدم..
لبخند زد وپررو پرروگفت:خواهش می کنم..اصلا قابلتونو نداشت..
وااااااای که چقدر رو داشت..اگر می تونستم ریزریزت می کردم سنگ پا....
داشتم با حرص نگاهش می کردم که گفت:کجا می خوای بری؟
از دهنم پرید : به توچه؟
چشماش از تعجب گرد شد و زل زد بهم...وای چی گفتم؟..درسته از دستش عصبانی بودم ولی دلم نمیخواست باهاش اینجوری حرف بزنم...
من و من کردم و گفتم:منظورم اینه که اونم به خودم مربوطه نه به شما...فقط اینو بدونید که من همین امروز از اینجا میرم...همین.
نگاهش کردم...دیدم با خونسردی داره نگاهم می کنه ولی چشمای عسلیش می خندید...به طرف در رفت و گفت:باشه مسئله ای نیست...می تونی بری...
درو باز کرد وبرگشت و گفت:می تونی هر جا که دوست داری و به خودت هم مربوطه بری..کسی جلوتو نمی گیره...
بعد هم یه لبخند بزرگ زد و از اتاق رفت بیرون...
همین که درو بست بالشت رو از روی تخت برداشتم و با خشم پرتش کردم به طرف در که محکم خورد به در.. جیغ خفیفی کشیدم وبا مشت چندبار زدم رو تخت...
-پرهام پرهام پرهام....وای که چقدر دلم می خواد با همین دستام خفت کنم..نه ..بگیرمت زیر مشت و لگد و انقدر بزنمت تا صدای سگ بدی...نه.. دلم می خواد دونه دونه موهات رو بکنم و بذارم کف دستت تا بذاریشون توی البوم خاطراتت تا برات یادگاری بمونه...وااااااااای می کشمت...داری دیوونه ام می کنی..
واقعا توی کار این بشر مونده بودم...خیلی پررو بود..خیلی...چطور جرات کرده بود هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه و بعد هم به جای معذرت خواهی بهم بگه می تونی بری به سلامت؟...خدایا این دیگه چه موجودیه افریدی؟...حکمتت رو شکر...
تقه ی بلندی به در خورد که با ترس از جام پریدم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صَلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها هر روز بعد از نماز صبح سوره یس تلاوت میکنیم وثوابش رو هدیه میکنیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها( قبل وبعد تلاوت هم ۱۴ صلوات میفرستیم) ان شاالله که ذخیره ی آخرتمان شود 🌺
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
36_aqayi_tahdir_yasin_.mp3
1.71M
🔹صوت سوره یس
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠زیارت امام عصر(عجل الله)
در هر صبحگاه
اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_1123841406.mp3
21.59M
•|🕊🌿|•
♥️دعـــــــــــــــــای عهــــــــــــــــــــــــــــــد♥️
#سلام_امام_زمانـــم ♥️
🍀🍀🍀
🌺دعای_عهــــد
پای همین سجاده بعد از نماز صبـــح هر روز،
عهـــد میبندم با شما حضرت عشــــق♡
༄ུ💐🌺💐༄ུ💐🌺💐༄ུ
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
🍃💚🍃
نیـٰازۍنیستحتۍگفتنِ
اوضـٰاعدلتنگے..؛
بخوانازچشـمهـٰایمآرزوۍ
یكنگاهت را♥️..(:
دلٺنگ_چهره_ات
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صوت «زیارت آل یاسین».mp3
19.79M
امام زمان فرمودند
این طور به من سلام بدهید
زیارت آل یاسین
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d