💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخو
#قسمت_هشتادو_هفت
به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟
میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم،
ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم.
کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور...
یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا،
خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه...
انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست.
همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق،
شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..!
یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره.
راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه..
اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد..
روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود.
#قسمت_هشتادو_هشت
شقایق عقد کرد،
و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم....
دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه.
همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..!
روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد،
خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن
زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم.
یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم،
آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد..
تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم!
از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه...
واقعا داشت آب میشد،
پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران...
کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..!
خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود،
میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_پنج عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود،
🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_هفت
،
به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟
میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم،
ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم.
کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور...
یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا،
خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه...
انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست.
همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق،
شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..!
یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره.
راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه..
اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد..
روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود.
💐💐💐💐
#قسمت_هشتادو_هشت
شقایق عقد کرد،
و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم....
دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه.
همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..!
روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد،
خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن
زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم.
یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم،
آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد..
تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم!
از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه...
واقعا داشت آب میشد،
پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران...
کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..!
خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود،
میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_هفت
نزدیکش شدم و از شونه هاش گرفتم و گفتم تو بگو من چی کار کنم؟ اگر مادرم بلایی سر خودش بیاره ،کسی نمیتونه جلوی حرف مردم رو بگیره ..
صنم سرش رو پائین انداخت و با ریشه های شالش ور رفت ..
نفس بلندی کشیدم و ادامه دادم خود خدا هم میگه از گناه هم بگذرید تا منم از شما بگذرم ..من و تو هم کم گناه نکردیم صنم...شاید بلاهایی که سرمون میاد بخاطر گناهانمونه..از مادرم بگذر ..بزار بیاد عمارت..مطمئنم اونم کاری میکنه از دلت در بیاد ..
صنم سرش رو بالا آورد ..اشکش سرازیر شد و گفت من..اگر بگذرم فقط بخاطر توعه..ولی نه حالا.. بزار کمی بگذره ..
از خوشحالی محکم بغلش کردم و گفتم قربون دل مهربونت ..پس منتظر باش ..مادر امروز ،فردا میاد سراغت...
چند روز بعد وقتی به خونه برگشتم، مادر مثل سابق روی ایوون نشسته بود و قلیون میکشید ..
زیر لب سلامی گفتم و به سراغ صنم رفتم ..کنجکاو بودم بدونم مادر به صنم چی گفته...
صنم مشغول بافتن موهاش بود ..با لبخند گفتم امیدوارم کارتون به گیس و گیس کشی نرسیده باشه..
صنم آهی کشید و گفت نه..
نشستم کنارش و بوسه ای به موهاش زدم و گفتم چی گفتی چی شد؟
صنم مغموم جواب داد گفت یوسف شرط کرده ،تو ازم بگذری.. منم گفتم تو منو از بچم جدا کردی ،من این کارو باهات نمیکنم ..
از شنیدن این حرف قلبم آتش گرفت...
**********
دو سال بعد...
صنم تو حیاط با گلچهره بازی میکرد تا خیاط بتونه راحت اندازه های مرضیه رو بگیره...
نگاه پر محبتی به گلچهره انداختم و به اتاق مهمونخونه رفتم ..
عمه و مادر مشغول صحبت بودند .. با دیدن من ،ساکت شدند..
مادر گفت کاش به آفت میگفتی یه مشت اسفند میریخت رو آتیش.. میترسم این خیاطه چشمش شور باشه بچه رو چشم بزنه
بلند شد و ادامه داد بزار خودم برم دود کنم ،خیالم راحت بشه..
بعد از رفتن مادر، عمه گفت یوسف جان اینقدر رفتید پیش طبیب ، چی گفتند بهتون؟
دستی به ریشم کشیدم و گفتم هیچی والا ،یه سری دارو میدن و میگن توکل کنید به خدا.
عمه صداش رو کمی پائین آورد و گفت یوسف این چه شرط و شروط مسخره ای که تو و مرضیه گذاشتید اون سالمه و میتونه این خونه رو پر بچه کنه واست
گلچهره چه گناهی کرده که باید بدون همبازی بزرگ بشه
+تقصیر من چیه ؟مرضیه شرط گذاشت و منم مجبور بودم قبول کنم حتی اجازه نمیده کنارش بشینم
عمه کمی خودش رو به سمت من کشید و گفت من باهاش حرف میزنم ،تو هم براش یه کادویی بگیر بزار دلش نرم بشه ..اون زنه ،ازت دلخوره، تو باید بری دور و برش ،نازش رو بخری
وقتی سکوت منو دید پرسید چیکار کنم پسرم؟ باهاش حرف بزنم؟
+عمه ،مرضیه یه دنده است قبول نمیکنه...
_ببین چطور راضیش میکنم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_هفت
خمیازه کشیدم و همزمان به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم...ساعت 1 نیمه شب بود..چشمامو به زور باز نگه داشته بودم ولی از طرفی هم کنجکاو بودم بدونم در گذشته ی هومن چه اتفاقاتی افتاده ..
از وقتی فهمیدم قبلا دزدیده بودنش و اون توی چنین وضعیتی بزرگ شده دوست داشتم بیشتر بخونم تا سر از کارش در بیارم...شاید از پرهام هم یه چیزایی نوشته باشه...
می خواستم بدونم مشکلش چیه که اینطور اشفته اش کرده؟...البته دونستنه اینها به دردم که نمی خورد ولی باعث میشد اون دوتا رو بیشتر بشناسم..
نمی دونم چرا و دلیلش چی بود ولی خیلی دوست داشتم بفهمم تو گذشتهشون چیا بوده و چه اتفاقاتی افتاده...
پنجره ی اتاق رو باز کردم و دستامو گذاشتم لب پنجره..نسیم نسبتا خنکی خورد توی صورتم...نفس عمیقی کشیدم..
صندلی رو کشیدم کنار پنجره و دفتر رو گذاشتم روی پام و شروع به خوندنش کردم...
***
فردای اون روز هومن مرخص شد می خواست برگرده خونشون ولی به زور راضیش کردیم با ما بیاد خونه...پرهام گفت ببریمش توی اتاق اون تا استراحت کنه...
عطیه و پریا یه لحظه هم از کنارش تکون نمی خوردند..دوست نداشتم جلوی عطیه از زیبا حرف بزنم..البته عطیه همه چیزو در موردش می دونست ولی با این حال نمی خواستم بیش ازاین ناراحتش کنم...به بهانه ای از اتاق فرستادمش بیرون ولی پریا دل نمی کند پرهام یه بهانه ای اورد و اونو هم فرستادم بیرون... حالا من و پرهام و هومن هر 3 توی اتاق تنها بودیم...
کنار هومن روی تخت نشستم..حسابی اخماش تو هم بود...پرهام یه صندلی کشید جلو و نشست روش...
لبخند زدم و رو به هومن گفتم:چیه پسرم؟چرا اخمات تو همه؟...
با تشر گفت:اقای محترم من هنوز قبول نکردم که شما پدرمی پس هی دم به دقیقه اینو بهم یاداوری نکن ومرتب نگو پسرم پسرم ...
داد زد: د اخه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟...من کیم؟چیم؟شما چی میگی؟...دارم دیوونه میشم به خدا...یه دفعه پیداتون شده میگید خانواده ی اصلی من شماهایید خب من الان باید چکار کنم؟...گیج شدم...یکیتون یه چیزی بگه اخه... تورو خدا راحتم کنید...
اشک توی چشماش جمع شده بود...درکش می کردم .توی گلوی خودم هم بغض نشسته بود..
پرهام رفت کنارش نشست و گفت:اروم باش هومن..ما همه چیزو برات توضیح میدیم..تو فقط اروم باش...
هومن دست به سینه نشست و رو به من گفت:بفرمایید ا ا..من سرتاپا گوشم و ارومه اروم هم هستم...فقط تورو خدا بگید اینجا چه خبره؟...اون توضیحاته نصفه نیمه ی شما به درد خودتون می خورد..اگر می تونید دلیل و مدرک نشونم بدید...وگرنه حرف که باد هواست...
گفتم:باشه پسرم..تو اروم باش..همین فردا می ریم ازمایش میدیم تا بهت ثابت بشه تو پسرمنی...
عکسارو از تو جیبم در اوردم و گرفتم جلوش: بیا ببین...اینا عکسای جوونیای خودمه...برات اشنا نیست؟
عکسا رو ازم گرفت و بهشون نگاه کرد با تعجب سرشو بلند کرد وگفت:اااا..این..اینی که توی عکسه خیلی شبیه به منه که...
لبخند زدم و گفتم:درسته چون اونی که تو عکسه منم و تو هم پسر منی برای همین بهم شبیه هستی...برای اینکه باورت بشه فردا می ریم ازمایش میدیم..باشه؟..
با تردید یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به پرهام و گفت:باشه...پس..پس یعنی شما واقعا پدرمی؟...اگر اینطور باشه...من...
پرهام گفت:تو چی؟...
هومن نگاهش کرد وگفت:پس تو هم داداشمی دیگه اره؟...
پرهام خندید و گفت:اینطور میگن..لابد هستم دیگه...
هومن بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:شبیه من که هستی...خیلی هم شبیهی.. پس لابد داداشمی..
یه دفعه سرشو گرفت تو دستاشو گفت:نه نه..اینجوری نمی تونم باور کنم..نه...باید ازمایش بدیم...نمی تونم باور کنم..نمی تونم...
پرهام دستشو گذاشت روی شونشو ارومش کرد..
درکش می کردم..معلوم نبود تو گذشته اش چه اتفاقاتی افتاده ولی می دونستم تا براش روشن نشه که حرفای ما حقیقته حرفی نمی زنه..
***
امروز جواب ازمایش رو گرفتم...دیگه همه مطمئن شدن که هومن پسر منه...خودش که از همه بیشتر تعجب کرده بود.توی این مدت همه اش یه جوری می خواست از خونه بزنه بیرون..مرتب بهانه می اورد که مادرش سیمین تنهاست و الان ازش بی خبره و نگرانه و از این حرفا...
ولی من مواظبش بودم و نمی ذاشتم پاشو از خونه بیرون بذاره...می ترسیدم..می ترسیدم بره و دوباره گمش کنم..
ازش پرسیدم..از گذشته اش و اینکه تو این مدت چکار می کرده...بهم گفت که تو فقر بزرگ شده و همیشه حسرت یه لقمه غذای درست و حسابی رو می خورده و شبها سر گرسنه زمین میذاشته. از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..همیشه کمی از پولاشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودممی رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدممحمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم .
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم.
حوصله ام سر رفته بود. رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم. اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودمکه با اینکارش موافق نیستم ودلممیخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه.
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست. رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه.
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و
دوباره به گوشیش زل زد. بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم :
_آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت :
+تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت
بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم(تو) میگفت گریه اممیگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم.
با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت :
+مگه جز تو،گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم :
_من زشتم ؟اگه زشتم چرا روزی صد باربهم میگفتی خوشگلمخوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی،حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من و از خونت میندازی بیرون . الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت .چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
+خب اولش چشمام و باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم.نگفتم ؟
کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد
_خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
+دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم و عاشق خودش و مامانشم.
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
_محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی..
+خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم:
_میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی، من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اش و مظلوم کرد و گفت:
_آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
+بله خیلی
خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:
+خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام روو بالا دادم و با لبخند گفتم:
_خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:
_منم خیر
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:
+فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:
_قول بده پررو نشی تا بگم
+باشه بگو
_خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم.شایدمخودم میومدم خواستگاریت
+عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:
_محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت:
_فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم
#فاء_دال
#غین_میم