eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخو
به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟ میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم، ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم. کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور... یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا، خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه... انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست. همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق، شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..! یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره. راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه.. اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد.. روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود. شقایق عقد کرد، و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم.... دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه. همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..! روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد، خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم. یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم، آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد.. تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم! از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه... واقعا داشت آب میشد، پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران... کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..! خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود، میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_پنج عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود،
🌱 ❤️ ، به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟ میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم، ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم. کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور... یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا، خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه... انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست. همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق، شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..! یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره. راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه.. اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد.. روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود. 💐💐💐💐 شقایق عقد کرد، و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم.... دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه. همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..! روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد، خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم. یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم، آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد.. تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم! از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه... واقعا داشت آب میشد، پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران... کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..! خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود، میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از رفتار مرضیه و بی محلیهاش بدم میومد و طی این دوسال با وجود گلچهره هم ،بهش سردتر شده بودم و برام تبدیل شده بود به همخونه .. ولی دلم بچه میخواست .. مخصوصا پسر .. باید پسری میبود که بعد از من حجره رو اداره میکرد .. نفس بلندی کشیدم و گفتم نه ..عمه..فعلا حرفی نزن ..بزار اول با صنم حرف بزنم ..دوست ندارم پنهونی کاری بکنم .. عمه لبخندش جمع شد و اخم ریزی کرد و گفت مرضیه بود که صنم اومد ..میدونه زنته..بچه داری ازش.. میون حرفش پریدم و گفتم باشه عمه..یه قرار و مداری بین ماها بوده ..الان باید با صنم حرف بزنم.. عمه صورتش رو جمع کرد و گفت یوسف ناسلامتی تو مردی.. واسه کارهات و پیش زن عقدیت رفتن، از زن دیگه ات اجازه میگیری؟ همین کارها رو میکنی که مادرت و مرضیه حساس شدند... لبخندی زدم و گفتم چه اجازه ای عمه.. نخواستم بیشتر توضیح بدم و ادامه ندادم .. بلند شدم از اتاق بیرون برم عمه گفت ولی کاش میزاشتی من با مرضیه حرف میزدم .. جدی جواب دادم به وقتش خودم حرف میزنم... روی پله ها نشستم و صنم و گلچهره رو تماشا کردم ..چقدر مادربودن به صنم میومد..حتما مادر مهربونی میشد.. آهی کشیدم و سرم رو بالا بردم ..تو دلم از خدا خواستم هرچه زودتر صنم حامله بشه..تا دوباره بتونم برق شیطنت و شادی رو تو چشمهای صنم ببینم .. اینقدر تو حال و هوای خودم بودم که متوجه نشدم چه موقع صنم نزدیکم شده بود... صنم آرنجش رو تکیه داد به پام و گفت به خدا چی میگی؟؟ مهربون نگاهش کردم و گفتم خواستم دلت و لبت همیشه بخنده.. صنم چشمهاش رو ریز کرد و گفت با سیاست جواب نده، دقیقا بگو چی میگفتی؟ گوشه روسریش رو آروم کشیدم و گفتم امشب باهات حرف دارم ،بعد از شام زود برو اتاقمون... صنم باشه ای گفت ولی نگرانی رو تو چهره اش دیدم ... شام رو که خوردیم صنم به بهانه ی خستگی زود به اتاق رفت ..چند دقیقه بعد هم من بلند شدم و گفتم ببخشید عمه، صبح زود باید بیدار بشم میرم بخوابم.. یک لحظه متوجه شدم که مرضیه پوزخند ریزی زد .. فهمیدم فکر دیگه ای کرده.. صنم رختخوابمون رو پهن کرده بود و وسط تشک نشسته بود.. تا وارد شدم پرسید در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. از مادرش سیمین گفت یا بهتره بگم همون زیبای مکار و عوضی...گفت که مجبورش می کرده کار کنه ...می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه کم..به خدا پاکم...... بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..بین راه دیدم هومن روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه... بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم...برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم... خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟...باید چکار کنم؟... *** هومن از پله ها پایین امد و به طرف پرهام رفت...پرهام سرش را بین دستانش گرفت و روی مبل نشست...هومن رو به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟ پرهام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود...نباید اینکارو می کرد... هومن به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای فرشته بودم هیچی نمی گفتم... پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟... هومن گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟ پرهام کمی فکرکرد وگفت:خب...خب پس باید چکار می کردم؟اون دختر خانواده داره و حتما پدرش تا الان خیلی نگرانش شده...این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم. هومن گفت:چرا درست نیست؟تو که از وضعیت زندگی فرشته خبر نداری...اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل سارا هستن؟چرا فرشته رو با سارا مقایسه می کنی؟ پرهام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش نکردم...فقط می دونم عاقبت دختر فراریا چی میشه.. هومن پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب تو درست میگی ولی فرشته از زور خوشی فرار نکرده پرهام...اون سختی زیاد کشیده...توی حرفاش و خشمش می تونی اینو تشخیص بدی..فرشته کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه...به ما پناه اورده این درست نیست اونو از خودمون برونیم. پرهام لبخند زد و گفت:به به...به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی...افرین.تو از کجا میدونی اون سختی زیاد کشیده؟ هومن لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده رو خوب درک می کنه و می فهمه.... پرهام در سکوت نگاهش کرد.. هومن گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی... پرهام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی...اصلا راه نداره...تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد...چون اون زده توی صورتم نه من... هومن از جایش بلند شد وزیر بازوی پرهام را گرفت و بلندش کرد وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من... چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه...تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکنم از شما _محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط. دستم رو گرفت و گفت: +کارای بیرون از خونه با منه. نمیتونم‌اجازه بدم‌تو هم بخاطرشون غصه بخوری،افکارت بهم بریزه،نپرس چیزی ازم. _محمد خواهش کردم یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت : +مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره. منتظر نگاش کردم که گفت : +یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور. _چه مشکلی؟ +چندتا قسط عقب مونده دارم... یخورده الان سخت شد برام. _مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟ +چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیم‌کردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم. _چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم. +نه دیگه این شرط بابات بود.من دلم‌نمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الان‌جور شد و خدا رسوند . سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که دستش و زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد و گفت : +دیگه هیچی رو بهت نمیگم. این‌چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن بخند ببینم،بدو بخند تا قلقلکت ندادم انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من و بخندونه. اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه _ چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته. بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم. تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد. هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت. ناهار و شاممون و کنار هم‌میخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهام‌حرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم. از رفتارش کلافه بودم‌و یجورایی از سر لج گفتم : _من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس. نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدون‌اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم. اومد تو اتاق. چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت.