💕 💌
#قسمت_شصتو_نه
هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت نبابا...
یادم بود
از تنها مسافرتی که باهاش رفتم
اصلا زماناییکه پای بساط بود تو ذهنم نبود
عوضش اون یه تیکه جیگری که گذاشته بود توی دهنم هی تو مغزم مرور میشد
هیچ بدی ای ازش توی ذهنم نبود، فقط و فقط خوبیاش توی ذهنم بود..!
انقدر نالیدم که از حال رفتم، چند دقیقه بعد به زور آب قند به هوشم آوردن و رفتیم برای تشییع
دیگه از اون جا حرفی نمیزنم، وحشتناک بود
دوباره برگشتیم خونه عشرت، کمی آرومتر شده بودم اما واقعا دوست نداشتم
بعد ناهار گفتم میخوام برم خونه خودم، دلم طاقت نمیاورد بخوام اونجا باشم
هرچی مامانم پشت دستشو گزید و گفت آبرومونو میبری
ولی من واقعا دیگه تحمل شنیدن چرت و پرتای عشرت و از اون بدتر گزاف گویی های مردم رو که فکر میکردن چون ما چند سال پیش عاشقی کردیم خدا تقاص کارمونو پس گرفت نداشتم
آروم به مامانم گفتم به آقاجونم بگه یا بیاد ببرتم یا میرم لب جاده و با مینی بوس خطی میرم
گفت دختر لااقل برو خونه ی خودمون...
فکر کردم دیدم بدم نمیگه، دست بچه هامو گرفتم و از در حیاط زدم بیرون
یهو سعید جلومو گرفت و گفت کجا زنداداش؟
گفتم فضولیش به تو نیومده..
عصبی شد و گفت آره فضولی تو هرزه به من نیومده ولی بچه های داداشمو بذار و برو،
ما میتونیم اونا رو ازت بگیریم
گرچه چرت وپرت میگفت ولی اون موقع من یکم ترسیدم،
اشک تو چشام حلقه زد و با خودم گفتم نکنه تنها امید هامو ازم بگیره..
با این حال نخواستم نقطه ضعف نشون بدم، دست بچه ها رو محکم گرفتم و گفتم با پلیس بیا ببرشون
#قسمت_هفتاد
و دوییدم سمت خونه آقاجونم و درو زدم بهم
نفسی کشیدم، بعد هشت نه سال آسوده نفس کشیدم
خصوصا وقتی دم در نریمان دید که دارم وارد خونه میشم و چیزی نگفت، منو بخشیده بودن
هیچکس خونمون نبود، همه توی مراسم شوهر من خونه ی عشرت بودن
دست بچه هامو گرفتم و بردم داخل، خونه صفاش مثل قدیم بود
رفتم سر وقت اتاقم ببینم چه شکلی شده، کلی فرق کرده بود،
کمد لباسام تبدیل شده بود به کمد وسایل کارگاه
اتاقا رو وارسی میکردم
تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن
کل چند سال مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور کرد
نشستم یه گوشه که یاد مهربونیای حمید افتادم و باز اشک ریختم
امیر اشکامو پاک میکرد
انقدر تو این چند وقت بی پدری دیده بودن که مرگ پدرشون سخت نبود براشون..
تا هفتم حمید خونه مادرم اینا موندم،
رفتار همه باهام عالی بود! از پدرم بگیر تا نریمان که همش داشت با بچه هام بازی میکرد
بعد از هفتم گفتم من تصمیمو گرفتم میخوام رو پای خودم وایسم، وسایلمو جمع کردم
نریمان گفت میبرتم و هرجور راحتم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d