داد اولم یکیشون اومد جلو و از پشت بغلم کرد وجلوی دهنمو گرفت..داشتم قبض روح می شدم... کنار گوشم با لحن چندش اوری گفت:انقدر جیک جیک نکن خوشگله...امشب ماله مایی...مگه میذاریم به همین راحتی از پیشمون بری؟.. دست کثیفشو از روی شنل کشید به بازوم و هی قربون صدقه ام می رفت .گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم جلوشون ضعیف به نظر برسم..اونجوری زودتر به هدفشون می رسیدند... شروع کردم به دست وپا زدن...لگد محکمی به ساق پاش زدم که اونم با ناله ای از درد ولم کرد وپاشو چسبید.. من هم داد زدم:کمک..توروخدا یکی کمکم کنه. رو به اونا گفتم:برید گمشید اشغالا..چی از جونم می خواید؟ یکی دیگشون از توی جیبش یه چاقو در اورد و اومد طرفم...اشک صورتمو خیس کرده بود عقب عقب رفتم که اون یکی از پشت منو گرفت و اولین کاری که کرد جلوی دهانمو محکم گرفت تا جیغ نکشم..اونی که چاقو دستش بود اومد جلو و با لبخند زشتی توی چشمام زل زد... جلوم وایساد و دستموگرفت و کشید سمت خودش...شنل از روی دستم کنار رفت...شونه ی برهنه ام افتاد بیرون..بی صدا جیغ می کشیدم و ناله می کردم..اون مرد هم با بدجنسیه تمام چاقوشو توی دستاش تکون داد و اورد سمت شونه ام...صورتشو به شونه ام نزدیک کرد ودر حالی که بو می کشید چشماشو بست و گفت:اوممم چه پوست لطیفی هم داری خوشگله من...ولی حیف که باید یه کوچولو روشو برات نقاشی کنم...مثله اینکه با زبون خوش رامه ما نمیشی پس باید جور دیگه ای حالیت کنم... چاقوشو اورد جلو از ترس داشتم می لرزیدم...تیزیه چاقو رو روی بازوم و شونه ام حس کردم...درد و سوزش بدی توی شونه ام پیچید...بلند جیغ کشیدم ولی چون جلوی دهانمو گرفته بود صدام توی گلوم خفه شد و هق هقم بیشتر شد... اون مرد خودشو کشید کنار تو صورتم خیره شد و نگاه بدی بهم کرد وگفت:حالا خوشگل تر شدی عزیزم...این چندتا خراش برات درس عبرتی میشه که دیگه دست رد به سینه ی شهرام و دارو دسته اش نزنی.. به دوستاش اشاره کرد و گفت:بچه ها بیاریدش تو ماشین... اونا هم داشتن منو به زور می بردن به طرف ماشینشون که از پشته سر صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینی رو شنیدم...همه برگشتن و عقبو نگاه کردن... به نظرم ماشین عروس بود اخه با گل و ربان تزیین شده بود...کم کم داشتم روی دستای اون مرد بیهوش می شدم.. درهای جلوی ماشین باز شد و دو تا مرد جوون ازش اومدن پایین و اومدن جلوی ماشین وایسادن...چون توی تاریکی بودند صورتاشونو نمی دیدم. اونی که منو گرفته بود اروم ولم کرد واز پشت دستامو محکم گرفت ...اونی که با چاقو زخمیم کرد رفت جلوی من ایستاد و به اونا نگاه کرد.. با زور کمی که برام مونده بود می خواستم دستامو از توی دستای اون مرد در بیارم ولی هیچ جوری ولم نمی کرد... برگشتم سمتش و هلش دادم عقب ولی باز ولم نکرد و خواست بزنه توی صورتم که سرمو برگردونمو دستشو گاز گرفتم که اون هم با ناله دستامو ول کرد. منم دامن لباسمو گرفتم بالا و دویدم به طرف اون دوتا..نمی دونم چرا ولی احساسم می گفت می تونم بهشون اعتماد کنم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d