..چطور می تونستم اروم باشم؟چطور؟ هر دو برگشتیم خونه...اون شب شب عید بود وفرداش روز پدر بود..می دونستم فردا پرهام و هومن سر و کلشون اونجا پیدا میشه و من می تونم کادوی هومن رو بهش بدم.. ادامه دارد... شب بود و تنها توی اتاقم نشسته بودم..حوصله ام حسابی سر رفته بود..تصمیم گرفتم دفتر خاطرات مهرداد رو بخونم... از توی قفسه برداشتمش وروی تخت نشستم و بازش کردم..دنبال صفحه ای گشتم که تا اونجا خونده بودم..انقدر برگه زدم تا بالاخره پیداش کردم... *** روزهای از دست رفته ی خوشبختیم دوباره داشتن بر می گشتند..هومن رو تو بهترین مدرسه ثبت نام کردم...دیر تر از بقیه ی بچه ها مدرک دیپلمش رو گرفت ولی همیشه به درسش علاقه داشت و نمراتش هم عالی بود..پرهام همه جوره هواشو داشت..5 سال مثل برق و باد گذشت.....هومن تو کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد...مهندسی کامپیوتر..خودش این رشته رو دوست داشت و من هم ازاینکه به درسش علاقه نشون می داد راضی بودم.. هومن یه جوون 22 ساله بود و پرهام 24 ساله..پریا ازدواج کرده بود و باردار بود...خدایا ازت ممنونم که خوشبختی رو دوباره به زندگیم برگردوندی. پرهام برای مدتی به یکی از روستاهای تهران رفت...پزشکی می خوند..دوست داشت تخصصش رو تو رشته مغز و اعصاب بگیره... به هر 3 تا فرزندم افتخار می کردم...نمی دونستم زیبا تا الان ازاد شده یا نه و برام مهم هم نبود..فقط خانواده ام برام مهم بود و بس... پدرم رو همون سالهای اول از دست دادم ولی مادر همیشه مهربانم در کنارم بود...خیلی دوستش داشتم. پریا فرزندشو به دنیا اورد..یه دختر خوشگل و ناز..اسمش رو کیانا گذاشتند..هومن همچنان مشغول تحصیل بود و پرهام هم توی اون روستا دوران کاراموزیش رو می گذروند..مادرم رو درکنارم داشتم و به معنی واقعی خوشبخت بودم تا اینکه...اون اتفاق شوم افتاد..