🖤قصه‌ی مادر‌غصه‌ها، فاطمه‌زهرا(۲) همین روزها بود! که فاطمه دیگر به استقبال امیرش نمی آمد و از او رو می گرفت... سلامهایش افقی نداشت... شاید میخواست رج های محبتی را که در دل علی بسته بود را ببرد تا دشنه فراق، جان علی را نستاند! دیگر از عطر نیایشهای فاطمه خبری نیست و زوزه ی شوم عزا در کوچه ی بنی هاشم پیچیده و... نفس نفس زدنهای حسنین و فریاد "یا امیرالمؤمنین، مادر" پایان قصه ی غصه های مادر هستی را بیان میکند و مقدمه ایست برای آغاز فتنه های کوفه و کربلا... چادر خاکی می ماند برای زینب و بیرق سرخ یا فاطمه که باید محکم بگیردش تا کربلا و ظهر عاشورا... نمیدانم مادر شده ای یا مادرت زنده است؟ قبول داری مادر نظم آفرینش است؟ او که نباشد از همان لحظه، همان وقت، تو هم خواهی مرد. چرا که مادر یعنی اشتیاق به فردا... حالا کودکانی از سر ترس رسیدن کلاغهای شوم خبر رسان، آستین به دهان می گیرند تا هق هق بی مادریشان از فضای خانه بیرون نرود و مادر با قلبی آرام به دیدار رسول الله بشتابد. شهر در خاموشیست... خبر از مادر نیست... تنور خانه سرد است و موسم بی کسی های علی و اولادش شده. نگاه زینب محو در و دیواریست که از دل محزون فاطمه خبر داشت... محرم راز روزهای آخر زهرای اطهر! دیگر کوچه برای حسن تداعی کابوس بی مادریست. شغالهای ظالم قصه، به خانه ی مقصودشان رسیده اند و در پستوهای آلوده شان، خواب خانه نشینی علی را می بینند... و پیوند علی و چاه آغاز می شود. شاید امشب علی در نیایشهایش گفته باشد: الهی هیچ مادری در مقابل کودکانش زمین نخورد، چرا که کودکان می شکنند... الهی هیچ فاطمه ای صورتش نیلی نباشد که از همسرش رو بگیرد... الهی هیچ کودکی از اضطراب رفتن مادر زبانش نگیرد... الهی هیچ زنی دست بسته همسرش را نبیند، چرا که فاطمه دید و همانجا دق کرد... الهی روزگار اینگونه نباشد که قبر مادری پنهان بماند و مردش پنهانی به دیدارش رود... الهی فاطمه را به تو می سپارم نگهدارش باش... @matnestan مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان