🌸مثل گلاب!
#دلنوشته #متن_تلنگری
گلاب را اگر با آب بیامیزی، آن طعم و خاصیت و رایحه خود را از دست میدهد.
و حقیقت همچون گلاب است. باید خالص باشد وگرنه وقتی با باطل در هم آمیخته شود دیگر آن بوی خوش خود را از دست میدهد و به مرور بازار آن کساد و بی مشتری میشود.
از این رو قرآن کریم تاکید دارد:
🕋《وَلَا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ》
" حق را به باطل میامیزید و با آن که حقیقت را می دانید، کتمانش نکنید"
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
↩️ دوربرگردان
#متن_تلنگری #دلنوشته
سرگردانی یعنی؛ آنقدر غرق میشوی،
که دیگر صدای قلبت را خودت هم نمیشنوی!
تنگ و خفه و سخت...
سرگردانی یعنی؛ هرچه چشم برمیگردانی میبینی آنقدر گم شدهای که دیگر اثری از خدا در میان خواهشهای قلبت نیست...
نه برایش دلتنگ میشوی
نه کمی هوایِ بغل کردنش را داری !
اینجاست که باید دور بزنی!
تو رسیدهای به سر دوربرگردان !
فقط کافیست برگردی،
خدا پشت سرت منتظر ایستاده.
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
💧مثل آب زلال!
#دلنوشته #متن_تلنگری
آب، گوارا است و صدای آب هم آرام بخش است، اما آبی که زلال باشد، وگرنه آب گل آلود نه گوارایی دارد و نه آرامش میبخشد.
من و تو مثل آبیم؛ اگر صاف و صادق باشیم، دیگران در کنار ما به آرامش خیال می رسند و در کنار ما راحت و آسوده اند وگرنه مایه رنج آن ها خواهیم بود.
و چیزی که آدم را زلال و تصفیه می کند تقواست. تقوا یعنی نامردی نکن! بی انصاف نباش! حرف کسی را پیش کسی نبر!
قرآن از ما همین را میخواهد
🕋《اتِّقُوااللهَ》
باتقوا باشید
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🖤قصهی مادرغصهها، فاطمهزهرا(۱)
#دلنوشته
چقدر دلگیرم این روزها!... دلم باران میخواهد... هوا گرفته و بیمار است... شاید بخاطر رسیدن موسم بی کسی امیرالمؤمنین و تداعی خاطره ی کوچه، در، مسمار، مادر، محسن، دستهای بسته باشد. آخر مگر میشود در خانه ات هم غریب باشی؟! هیچ جایی برای آدم خانه اش نمی شود. وای از روزیکه از پشت دیوارهای خانه ات حس کنی پوزه های شغالهای انسان نما را! حس کنی گرمای آتش حقد و کینه را! باور نمی کنی نه؟
آری! قصه ی یک تنه جنگیدن فاطمه زهرا برای امام زمانش آن هم از پشت حصار خانه اینگونه شروع شد... انگار این نامردان آیات خدا را فراموش کرده اند که فرمود: "بی اجازه وارد خانه ی کسی نشوید" حالا تصور کن این خانه ی "ام ابیها" و چقدر محترم و این کوردلان چقدر نامحترم می شمارند حقوق انسیه حورا را. یادشان رفته این خانه ای که با بی حیایی هیزم خسران خودشان را جلویش میریزند... همان باب امیدیست که هیچ حاجتمندی را ناامید نکرده تا شرمنده زن و فرزندشان نباشند. حالا به تلافی آمده اند علی را شرمنده همسر و اولادش کنند. آمده اند ولی زمان را ببرند، هستی زهرا را...
کوچه خالی از مرد است و پر از نامردان مدعی...
تهدید می کنند بگو علی بیاید وگرنه خانه را به آتش میکشیم!
بانوی پاکیها پشت در می آید و مانع باز شدن می شود تا از امام زمانش دفاع کند تا حد جان... تا حد بدرقه کردن محسن به دیار باقی، تا جانبازی، تا ... "شهادت"
فاطمه پشت در، آماده ذوب شدن در عشق به امام زمانش و بچه ها منتظر معجزه اند تا آتش پیش رویشان همچون آتشی که ابراهیم پیامبر را در آغوش کشید به گلستان تبدیل شود.
اما این بار معجزه اینست فاطمه پروانه وار حول شمع وجود امامش بسوزد و بسوزد و بسوزد...
صدای کوبیده شدن در و ماندن مادر بین در و دیوار، نگاه آسمانی کودکان را تیره و تار کرده و شغالان بی حیا، بی اعتنا به فاطمه(سلام الله علیها) می برند غیرت الله را، فاتح خیبر، داماد پیمبر... فاطمه یا علی میگوید اما گویی، ستونهای وجودش با او همراه نیستند. هرچه داشته در طبق اخلاص و عمل در پشت در خانه ی علی جا میگذارد و نیمه جانش را به ریسمان دستان علی حلقه میزند و "لاحول ولا قوة الا بالله" میخواند تا مردش به خانه برگردد.
فاطمه دلتنگ نوازشهای مهربان پدر است و هوایی سفر است... خانه را مهیای نبودن میکند... نان مهر برای کودکان می پزد و گیسوان پریشان کودک سه ساله اش را برای آخرین بار شانه محبت میزند. سربلند از جانبازی برای امامش در قنوت نمازش از خدا طلب شهادت میکند...
@matnestan
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان
🖤قصهی مادرغصهها، فاطمهزهرا(۲)
#دلنوشته
همین روزها بود! که فاطمه دیگر به استقبال امیرش نمی آمد و از او رو می گرفت... سلامهایش افقی نداشت... شاید میخواست رج های محبتی را که در دل علی بسته بود را ببرد تا دشنه فراق، جان علی را نستاند!
دیگر از عطر نیایشهای فاطمه خبری نیست و زوزه ی شوم عزا در کوچه ی بنی هاشم پیچیده و...
نفس نفس زدنهای حسنین و فریاد "یا امیرالمؤمنین، مادر" پایان قصه ی غصه های مادر هستی را بیان میکند و مقدمه ایست برای آغاز فتنه های کوفه و کربلا... چادر خاکی می ماند برای زینب و بیرق سرخ یا فاطمه که باید محکم بگیردش تا کربلا و ظهر عاشورا...
نمیدانم مادر شده ای یا مادرت زنده است؟ قبول داری مادر نظم آفرینش است؟ او که نباشد از همان لحظه، همان وقت، تو هم خواهی مرد. چرا که مادر یعنی اشتیاق به فردا...
حالا کودکانی از سر ترس رسیدن کلاغهای شوم خبر رسان، آستین به دهان می گیرند تا هق هق بی مادریشان از فضای خانه بیرون نرود و مادر با قلبی آرام به دیدار رسول الله بشتابد.
شهر در خاموشیست... خبر از مادر نیست... تنور خانه سرد است و موسم بی کسی های علی و اولادش شده. نگاه زینب محو در و دیواریست که از دل محزون فاطمه خبر داشت... محرم راز روزهای آخر زهرای اطهر! دیگر کوچه برای حسن تداعی کابوس بی مادریست. شغالهای ظالم قصه، به خانه ی مقصودشان رسیده اند و در پستوهای آلوده شان، خواب خانه نشینی علی را می بینند...
و پیوند علی و چاه آغاز می شود. شاید امشب علی در نیایشهایش گفته باشد:
الهی هیچ مادری در مقابل کودکانش زمین نخورد، چرا که کودکان می شکنند...
الهی هیچ فاطمه ای صورتش نیلی نباشد که از همسرش رو بگیرد...
الهی هیچ کودکی از اضطراب رفتن مادر زبانش نگیرد...
الهی هیچ زنی دست بسته همسرش را نبیند، چرا که فاطمه دید و همانجا دق کرد...
الهی روزگار اینگونه نباشد که قبر مادری پنهان بماند و مردش پنهانی به دیدارش رود...
الهی فاطمه را به تو می سپارم نگهدارش باش...
@matnestan
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان
🧡من میبخشم، برگرد
#متن_تلنگری #متن_مجری #دلنوشته
قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا
تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ
جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (53 زمر)
از طرفم بگو: آی بندگان من که با بیدینی و
آلودگی به گناهان به خودتان جفا کردهاید،
از لطف خدا ناامید نشوید. خدا همۀ گناهان
را با توبه میآمرزد. آخر، فقط اوستآمرزندۀ مهربان... 😍
دقت کردی خدا چجوری خطاب میکنه؟
نمیگه ای گناهکارا... ای جهنمیها برگردید...
بلکه میگه:
ای بندههای من که با گناه به خودتون بدی
کردید... برگردید... ☺️
بعدش ممکنه بگی خب من که خیلی گناه
کردم...
بعدش خدا میگه نگران نباش... من همه رو
میبخشم. تو فقط بیا سمتم... با بقیه چیزا
کاری نداشته باش...
جالب اینجاست... 👇👇👇👇👇
ما بدی کردیم... اما خدا داره میگه برگردین...
یکم تو فاز این آیه بری میفهمی منظورمو...
مثلا تو با کارات منو ناراحت می کنی... بعــد
مـــن بهت پیام میدم میگم برگرد اشکالــــی نداره... در صورتیکه تو باید بیای ازم معذرت
خواهی کنی... نه من بگم بیا سمتم... 😍❤️
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
💖 عاشقی
#دلنوشته
من
عاشقی را،
از خدا یاد گرفتم
همان لحظه که گفت:
صدبار اگر توبه شکستی بازآ...
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
هدایت شده از فنبیان و اجرا 🌟 موثرباش
🍉 یلدا بهانهای برای خوب بودن
انار، هندوانه، خرمالو و یک ظرف آجیل؛
کنار سفره یلدا، بزرگترها نشستهاند؛
حافظ در دست،
لبخند بر لب
و کلی آرزوی خیر در دل...
نمیدانم یک دقیقه بلندتر بودن یک شب چقدر میتواند مهم باشد؟! اما مهم نیست که چقدر مهم است!
مهم این است که این یک دقیقه،
بهانهای است برای دیدارِ هم
بهانهای است برای شاد بودن در کنارِ هم
بهانهای است برای مهرورزی و کمک به هم
با این توصیف، شاید بهتر باشد روز یلدا را هم به بهانه کوتاهترین روز سال جشن گرفت...
یا هرجمعه را به بهانه تعطیل بودنش...
یا هر شنبه را به بهانه آغاز هفته...
یا هر صبح را به بهانه شروعی دوباره...
اگر یلدا بهانهای برای خوب بودن است، چرا همه لحظات عمرمان یلدایی نباشد؟!
✍️ محمدرضامبارکی
#متن_مجری #دلنوشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فنبیانومجریگریرا متفاوتیادتمیدم👇
https://eitaa.com/joinchat/3065118727C3283144a14
💑قدر همو بدونیم
#دلنوشته #متن_تلنگری #میان_برنامه
قدر کسی که دوستش دارید رو همون وقتی که پیشتون نشسته و کنار هم آرومید بدونید
همون وقتی که همش حواسش بهتونه در حالی که سرش شلوغه ولی شما براش اولویت دارید.
همون وقتی که چشماش فقط شمارو میبینه و بخاطر یه لبخندتون غم و مشکلات خودشو یادش میره
قدر بدونید تا هست
قدر بدونید تا هستید...
قدرِ همو بدونيم 💞
شايد روزایِ خوبمون
همينايی هستن كه دارن ميگذرن...
@matnestan | مَتنـِــــــستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
🖤قصهی مادرغصهها، فاطمهزهرا(۱)
#دلنوشته
چقدر دلگیرم این روزها!... دلم باران میخواهد... هوا گرفته و بیمار است... شاید بخاطر رسیدن موسم بی کسی امیرالمؤمنین و تداعی خاطره ی کوچه، در، مسمار، مادر، محسن، دستهای بسته باشد. آخر مگر میشود در خانه ات هم غریب باشی؟! هیچ جایی برای آدم خانه اش نمی شود. وای از روزیکه از پشت دیوارهای خانه ات حس کنی پوزه های شغالهای انسان نما را! حس کنی گرمای آتش حقد و کینه را! باور نمی کنی نه؟
آری! قصه ی یک تنه جنگیدن فاطمه زهرا برای امام زمانش آن هم از پشت حصار خانه اینگونه شروع شد... انگار این نامردان آیات خدا را فراموش کرده اند که فرمود: "بی اجازه وارد خانه ی کسی نشوید" حالا تصور کن این خانه ی "ام ابیها" و چقدر محترم و این کوردلان چقدر نامحترم می شمارند حقوق انسیه حورا را. یادشان رفته این خانه ای که با بی حیایی هیزم خسران خودشان را جلویش میریزند... همان باب امیدیست که هیچ حاجتمندی را ناامید نکرده تا شرمنده زن و فرزندشان نباشند. حالا به تلافی آمده اند علی را شرمنده همسر و اولادش کنند. آمده اند ولی زمان را ببرند، هستی زهرا را...
کوچه خالی از مرد است و پر از نامردان مدعی...
تهدید می کنند بگو علی بیاید وگرنه خانه را به آتش میکشیم!
بانوی پاکیها پشت در می آید و مانع باز شدن می شود تا از امام زمانش دفاع کند تا حد جان... تا حد بدرقه کردن محسن به دیار باقی، تا جانبازی، تا ... "شهادت"
فاطمه پشت در، آماده ذوب شدن در عشق به امام زمانش و بچه ها منتظر معجزه اند تا آتش پیش رویشان همچون آتشی که ابراهیم پیامبر را در آغوش کشید به گلستان تبدیل شود.
اما این بار معجزه اینست فاطمه پروانه وار حول شمع وجود امامش بسوزد و بسوزد و بسوزد...
صدای کوبیده شدن در و ماندن مادر بین در و دیوار، نگاه آسمانی کودکان را تیره و تار کرده و شغالان بی حیا، بی اعتنا به فاطمه(سلام الله علیها) می برند غیرت الله را، فاتح خیبر، داماد پیمبر... فاطمه یا علی میگوید اما گویی، ستونهای وجودش با او همراه نیستند. هرچه داشته در طبق اخلاص و عمل در پشت در خانه ی علی جا میگذارد و نیمه جانش را به ریسمان دستان علی حلقه میزند و "لاحول ولا قوة الا بالله" میخواند تا مردش به خانه برگردد.
فاطمه دلتنگ نوازشهای مهربان پدر است و هوایی سفر است... خانه را مهیای نبودن میکند... نان مهر برای کودکان می پزد و گیسوان پریشان کودک سه ساله اش را برای آخرین بار شانه محبت میزند. سربلند از جانبازی برای امامش در قنوت نمازش از خدا طلب شهادت میکند...
@matnestan
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
🖤قصهی مادرغصهها، فاطمهزهرا(۲)
#دلنوشته
همین روزها بود! که فاطمه دیگر به استقبال امیرش نمی آمد و از او رو می گرفت... سلامهایش افقی نداشت... شاید میخواست رج های محبتی را که در دل علی بسته بود را ببرد تا دشنه فراق، جان علی را نستاند!
دیگر از عطر نیایشهای فاطمه خبری نیست و زوزه ی شوم عزا در کوچه ی بنی هاشم پیچیده و...
نفس نفس زدنهای حسنین و فریاد "یا امیرالمؤمنین، مادر" پایان قصه ی غصه های مادر هستی را بیان میکند و مقدمه ایست برای آغاز فتنه های کوفه و کربلا... چادر خاکی می ماند برای زینب و بیرق سرخ یا فاطمه که باید محکم بگیردش تا کربلا و ظهر عاشورا...
نمیدانم مادر شده ای یا مادرت زنده است؟ قبول داری مادر نظم آفرینش است؟ او که نباشد از همان لحظه، همان وقت، تو هم خواهی مرد. چرا که مادر یعنی اشتیاق به فردا...
حالا کودکانی از سر ترس رسیدن کلاغهای شوم خبر رسان، آستین به دهان می گیرند تا هق هق بی مادریشان از فضای خانه بیرون نرود و مادر با قلبی آرام به دیدار رسول الله بشتابد.
شهر در خاموشیست... خبر از مادر نیست... تنور خانه سرد است و موسم بی کسی های علی و اولادش شده. نگاه زینب محو در و دیواریست که از دل محزون فاطمه خبر داشت... محرم راز روزهای آخر زهرای اطهر! دیگر کوچه برای حسن تداعی کابوس بی مادریست. شغالهای ظالم قصه، به خانه ی مقصودشان رسیده اند و در پستوهای آلوده شان، خواب خانه نشینی علی را می بینند...
و پیوند علی و چاه آغاز می شود. شاید امشب علی در نیایشهایش گفته باشد:
الهی هیچ مادری در مقابل کودکانش زمین نخورد، چرا که کودکان می شکنند...
الهی هیچ فاطمه ای صورتش نیلی نباشد که از همسرش رو بگیرد...
الهی هیچ کودکی از اضطراب رفتن مادر زبانش نگیرد...
الهی هیچ زنی دست بسته همسرش را نبیند، چرا که فاطمه دید و همانجا دق کرد...
الهی روزگار اینگونه نباشد که قبر مادری پنهان بماند و مردش پنهانی به دیدارش رود...
الهی فاطمه را به تو می سپارم نگهدارش باش...
@matnestan
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان
🍉 یلدا بهانهای برای خوب بودن
#متن_مجری #دلنوشته #یلدا
انار، هندوانه، خرمالو و یک ظرف آجیل؛
کنار سفره یلدا، بزرگترها نشستهاند؛
حافظ در دست،
لبخند بر لب
و کلی آرزوی خیر در دل...
نمیدانم یک دقیقه بلندتر بودن یک شب چقدر میتواند مهم باشد؟! اما مهم نیست که چقدر مهم است!
مهم این است که این یک دقیقه،
بهانهای است برای دیدارِ هم
بهانهای است برای شاد بودن در کنارِ هم
بهانهای است برای مهرورزی و کمک به هم
با این توصیف، شاید بهتر باشد روز یلدا را هم به بهانه کوتاهترین روز سال جشن گرفت...
یا هرجمعه را به بهانه تعطیل بودنش...
یا هر شنبه را به بهانه آغاز هفته...
یا هر صبح را به بهانه شروعی دوباره...
اگر یلدا بهانهای برای خوب بودن است، چرا همه لحظات عمرمان یلدایی نباشد؟!
✍️ محمدرضامبارکی
@matnestan | مَتنـِــــــستان