آقا سیدکریم مغازه اش را بست و به سوی خانه اش راه افتاد. سر کوچه میان برفها و در تاریکی شب ایستاده بود تا صبح فرا رسد و سپس در را به صدا درآورد. مشغول ذکر و یاد خدا شده بود و همه افکار و حواسش به اذکارش بود. به یکباره صدایی سکوت حاکم بر آن تاریکی را شکست: آقا سیدکریم آقا سیدکریم، آقایی او را صدا میزد. رویش را به طرف صاحب صدا برگرداند. آقایی جلیل القدر در مقابلش ایستاده بود و چندین نان تازه و داغ را با دو دستش جلوی آقا سیدکریم گرفته بود. بگیر آقا سیدکریم! نانها را گرفت؛ داغی نانها را در آن سرما و برف و یخ بندان به خوبی احساس میکرد ولی سرش را که بالا آورد دیگر آن آقای بزرگوار را در مقابلش ندید و هیچ اثری از او نبود. با خوش حالی به سوی خانه رفت حالا دیگر ارزشش را داشت که با این نانهای داغ بچه سیدهای گرسنه را از خواب بیدار کند. برداشتی از کتاب "آقا شیخ مرتضی زاهد" زندگی نامه و بیان خاطرات و کرامات آقا شیخ مرتضی زاهد برای خرید این کتاب با تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید: mayaminbook.ir/?p=242 💎 به میامین بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2285044196Cc82aebfad0