🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 آیه با وحشت به جنازه ای که رو به روم افتاده بود خیره میشم... از شدت درد و شوک ناخواسته گریم میگیره... بلند بلند گریه میکنم و هق میزنم... به آرمین که جلوی در با کلتی تو دستش وایساده نگاه میکنم و تنم شروع میکنه به لرزیدن... چشمام سیاهی میره... پلکام سنگین میشه و دیگه چیزی نمیفهمم... _ با حس سوزشی تو دستم چشمامو باز میکنم... چشمام تار میبینه برای همون چندبار پلک میزنم تا دیدم واضح بشه... به اطراف نگاه میکنم... به دستم سرم وصله و دست تیر خوردم پانسمان شده ولی تو بیمارستان نیستم... با دقت به اطرافم نگاه میکنم... اتاقی شیک با تم قهوه ای و شیری... مگه قرار نبود بیان دستگیرشون کنن؟ پس من اینجا چیکار میکنم؟ با صورتی درهم از شدت درد از جام بلند میشم که همون لحظه در باز میشه و ارمین میاد تو.... با تعجب بهش نگاه میکنم... ولی اون حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه... به سمت پرده میره و میکشتش کنار... دریا... خورشید... ساحل... قلبم هری میریزه پایین... با وحشت و صدایی که از ته چاه بیرون میاد میپرسم +این...جا...کجاس...ت؟ -... +آقا آرمین... نگاه سردی بهم میندازه و گوشیمو از تو جیب شلوارش در میاره و میگیره روبه روم... -حالا کارت بجایی رسیده که منو دور میزنی و فکر میکنی منم خرم حالیم نیست... اگر انقدر ساده بودم که یه جوجه میتونست کل دم و دستگاهمو بده به باد الان با این سنم ارباب کل قاچاقچیای بزرگ نبودم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱