🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهشتادودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آرمین-سلام
خیلی خوش اومدین
گارسون صندلیو میکشه عقب که آروم میشینم و رو به آرمین میگم
+سلام
ممنونم
-خب
چی میل دارین؟
+ممنون صرف شده
گفتین میخواین در مورد مسئله ای باهام صحبت کنیم
-من که میدونم شما یه راست از دانشگاه اومدین اینجا و چیزیم نخوردین
تعارف نکنید
سفارش بدین
بعد از نهار عرض میکنم خدمتتون
با تردید نگاهش میکنم و یه سالاد سفارش میدم
-اینکه نشد نهار
+ممنون همین کافیه
چیزی شده؟
من واقعا استرس گرفتم
آرمین لبخندی میزنه و میگه
-استرس چی آخه؟
لولو خور خوره که نیستم
بزور لبخندی میزنم و میگم
+نه
من قصد جسارت به شمارو نداشتم
فقط...
خیلی دوست دارم زودتر بدونم جریان چیه...
-خیله خب
حالا که خودتون اصرار دارین
زود میرم سر اصل مطلب...
+ممنون
-خب...
حقیقتا من این مسئله رو با خانواده در میون گذاشتم
گفتن که نظر شما هرچی باشه نظر اونام همونه
برای همین قرار شد که من اول با خودتون به طور شخصی صحبت کنم
بعد...
اگر شما به امید خدا موافق بودین...
با خانواده به طور رسمی مراحلش رو طی کنیم...
آمممم...
خب راستیتش...
من توی این ماموریت
فقط تجربم زیاد نشده
ترفیع درجه نگرفتم...
بزرگ ترین باند خلافکاری دستگیر نشده...
حقیقتش توی زندگی شخصی منم یه اتفاقی افتاده...
یعنی...
توی قلبم یه اتفاقی افتاده...
راستش من به شما علاقه مند شدم...
و دوست دارم که از اینجا به بعد زندگیم رو با شما شریک بشم...
و در تمام سختیا و خوشیا در کنار هم باشیم و شما بشین امید زندگی من...
اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو از دهن آرمین نداشتم...
همینطوری با تعجب بهش زل زدم که تیر آخرو میزنه...
-با من ازدواج میکنین؟
با تته پته میگم
+م...ن
من...حقیقتش
نمیدونم...چی باید بگم...
-چیزی که قلبتون میگه...
قلبم؟
تمام خاطراتم با ارمین و تمامی اتفاقاتی که بینمون افتاده مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشه...
اون یه مرد مسئولیت پذیره که حاضره بخاطر درست انجام دادن مسئولیتش از جونشم بگذره...
پس خیلی راحت میتونم بهش تکیه کنم...
آدم مهربون و خوش قلبیه...
ولی نه با همه و همه جا...
به وقتش و به جاش...
شجاعه...
فداکاره...
و...
نگاهش بهش ميندازم و سعی میکنم جلوی لبخندم و بگیرم...
+من باید فکر کنم...
لبخند روی لبش میماسه...
ولی سعی میکنه خونسردیشو حفظ کنه...
برای همون با ارامش میگه...
-فردا ساعت 3 همین رستوران
اگر اومدین یعنی جوابتون بلست
اگر نیومدینم که هیچی...
_______
ساعت 2 نصفه شبه و من نمیتونم بخوابم...
فکرم درگیر پیشنهاد آرمینه و نمیدونم چی باید بگم...
با کل خانواده مشورت کردم...
همشون گفتن پسر خوبیه ولی نظر خودت مهمه...
هرچی خودت تصمیم بگیری...
آرمین امشب نیومد خونه...
فکر کنم رفت خونه ی خودش تا اگر من خواستم با خانواده صحبت کنم اذیت نشم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتآخر✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
گوشیمو ور میدارم و میرم یه سایت معتبر برای استخاره...
نیت میکنم و استخاره میکنم که خوب میاد...
تسبیحمو از تو کیفم ور میدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن...
خدایا هرچی که خودت میدونی برام خوبه رو سر راهم قرار بده...
راضیم به رضای خودت...
__
به ساعت ماشین نگاهی میندازم ساعت 14:45 دقیقه رو نشون میده...
پامو بیشتر روی گاز فشار میدم...
...
وارد رستوران که میشم هیچکس نیست...
دوباره همون گارسون به سمتم میاد و منو به بخش دیگه ای از رستوران میبره...
وقتی وارد اون بخش از رستوران میشم با یه میز بزرگ و مجلل با کلی غذای رنگارنگ و کلی صندلی که آرمین روی اولین و بالاترین صندلی نشسته روبه رو میشم...
آرمین با دیدنم لبخندی میزنه و آرامشی تو چشماش تزریق میشه...
به ارومی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و دست به جیب رو به روم می ایسته...
-سلام...
با خجالت سرمو میندازم پایین و با صدای خیلی ارومی میگم
+سلام
-نمیدونی چقدر با اومدنت و درواقع با جواب مثبتت خوشحالم کردی...
قول میدم از انتخابت پشیمون نشی...
لبخندی میزنم و میگم
+بهتون اعتماد دارم
آرمین با شنیدن این حرفم لبخند پت و پهنی میزنه و میگه...
-کار درستم همینه..
آرمین یهو یه بشکن میزنه که از تو دیوار درای پنهونی باز میشن و همه...
رهی و دعا و خانوادشون و بانوجانو و مامان اینا و...
همه وارد سالن میشن...
یعو آرمین جلوی پام زانو میزنه و از تو جیبش جعبه ی قشنگی در میاره و درشو باز میکنه که با باز شدنش موسیقی قشنگی ازش پخش میشه و با لبخندی قشنگ میگه...
-آیه خانم...
با من ازدواج میکنین؟
چشمامو میبندم و تو قلبم یه الهی به امید تو میگم و با لبخند و اروم میگم
+با اجازه ی همه ی کسایی که دوستشون دارم و برام عزیزن بله...
همه شروع میکنن به دست زدن و سوت کشیدن...
___
الان سه هفتس که از روز خواستگاری میگذره و من الان تو ماشین با لباس عروس نشستم البته تو شهر مشهد،چون واسه امشب برنامه دارم...
انقدر شنلم بلنده که همه جامو بپوشونه و لباسم پف داره که اصلا نمیتونم نفس بکشم...
با اینکه فیلمبردارا از بیرون دارن اَزَمون فیلم میگیرن ولی آرمین رضایت نمیده و گوشی خودشو میزاره جلوی ماشینو شروع میکنه به دیوونه بازی دراوردن و خندوندن من..
مطمئنم امشب به عنوان یکی از بهترین شبای زندگیم ثبت خواهد شد...
__
با کلی بدبختی ارمینو راضی میکنم که بیایم مشهد زندگی کنیم...
اولش بخاطر شرکت راضی نمیشد که گفتم بابا حواسش به شرکت هست...
اینطوری شد که مجبوریم هی بین تهران و مشهد در رفت امد باشیم که هم مامان منیر و باباعلی راحت باشن هم مامان نقره و بابا شاهین...
ارمینم برای شغلش انتقالی میگیره و همینجا به ماموریتاش ادامه میده و از همینجا شرکتم دورادور اداره میکنه،البته بیشتر کارا رو دوش باباست...
بعد عروسی با خوشحالی میریم خونه ی خودمونو و لباسامونو عوض میکنیم و میریم حرم...
فقط منو ارمین...
برای اولین باره که باهم میایم حرم...
و من خیلی ذوق دارم...
ساعت حدودا 2 نصفه شبه و حرم خلوته خلوته...
بعد از زیارت و درد و دل کردن با امام رضا یه گوشه ی حیاط میشینیم و تکیه میدیم به دیوار و من سرمو میزارم رو شونه ی آرمین...
+آرمین
-جان آرمین
+بین 0 تا 1 خیلی عدد هست
مثل 0/1
یا 0/13
یا خیلی اعداد دیگه...
بین 0 تا 2 عددهای خیلی بیشتری هست...
و بین 0 تا 1000000 عددای خیلی خیلی بیشتری هست...
ولی میدونی چیه؟
همه این عددا...
برای توصیف مقدار عشق من نسبت به تو خیلی خیلی کم و ناچیزه...
آرمین با لبخند بزرگی روی لبهاش نگاهی بهم میکنه و میگه
-دورت بگردم من
منم خیلی عاشقتم عزیزدلم
چشمامو میبندم و میزارم روحم توی بوی این ارامش و امنیت و عشقی که فضارو پر کرده غرق بشه...
خدایا شکرت...
بخاطر همه چیز...
بخاطر اینکه همیشه هوامو داریو حواست بهم هست...
خیلی خیلی دوستت دارم...
لطفا کمکم کن که هیچوقت باعث نشم که نگاه مهربونتو ازم دریغ کنی...
خدایا...
خودت همه رو به ارزوهای قشنگشون برسون...
حواست به منو ارمین و زندگیمونم باشه...
عاشقتم خداجون...
پایان رمان آیه...🕊
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان آیه هم با تمام خوبیا و بدیاش به پایان رسید...
امیدوارم که خوشتون اومده باشه و لذت برده باشین...
اگر خوبی بدی دیدین یا جایی از رمان ایراد داشت حلال کنید...
امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون و تنتون سلامت باشه...
زیر سایه ابا عبدالله الحسین باشید...(:🌿
#نویسنده🌱
#خادمالرضا🕊
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498
مخاطبان عزیز رمان آیه...
شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم...(:
ماهشبتارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-رمان قشنگ بود ممنون ازتون♡ ولی عکس شخصیتا رو دوست نداشتم((:
+ممنون از شما...
نظر لطفتونه...
خوشحالم که تونست نظرتون رو جلب کنه...
عذرخواهم...
امیدوارم اگر قرار شد بازم رمان تازه ای پارت گذاری شه از شخصیت های جدیدی که انتخاب خواهند شد راضی باشید...🌱
#ناشناس
ماهشبتارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-سلام خسته نباشید بعد از این باز هم رمان داخل کانال میزارین؟؟؟
+سلام علیڪم
سلامت باشید...
فعلا مشخص نیست...
چون تعداد اعضا بسیار پایینه تصميم گیری نشده...🌸
May 11
ماهشبتارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-بهتر میتونست باشه
+من عذرخواهم اگر نتونست نظرتون رو جلب کنه...(:
ماهشبتارم!☽
https://abzarek.ir/service-p/msg/851498 مخاطبان عزیز رمان آیه... شنوای نظرات و انتقاداتتون هستیم..
-اولش فکر کردم رمانتون یه چیزی تو مایه های فیلم دخترم نرگسه ولی بعدش داستانش جذاب شد😍
+خوشحالم که خوشتون اومده و به دلتون نشسته ممنونم بابت نظر لطفتون...🌱
May 11
https://abzarek.ir/service-p/msg/921220
پل ارتباطی...(:🌱
رماندرزمانخاصییابهصورتروزانهپارتگذارینمیشود(:
May 11