رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_یکم کافه، در زیرزمین یک ساختمان چند طبقه قرار داشت. ا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صورت ستاره از تعجب منقبض‌شده بود. مینو قهقهه بلندی سر داد. -چرا این شکلی شدی، تو؟ ستاره متحیر صورتش را به‌طرف مینو چرخاند. -من چه شکلی‌ام؟ این یارو چه شکلی بود؟ خنده مینو مانند استارت ماشین در هوا پخش شده بود. -اوهوی.. درباره دوستم درست حرف بزن.. البته یکم عجیب‌غریب هست.. -اسمش چیه؟ -خب چندتا اسم و لقب داره.. از بس دوست داشتنیه هرکی هرچی دوست داره صداش می‌کنه.. بعضی دوستاش بخاطر اینکه رگه‌هایی از پلنگ صورتی داره، صداش می‌زنن:"هوغود" البته درستش چی بود.. آهان.. "هَپَنْتِه هوغود" همون پلنگ صورتی خودمون.. آدم جالبیه! عینهو یه جزیره ناشناخته می‌مونه. آدم دلش می‌خواد کشفش کنه. -توچی صداش می‌کنی؟ -من گاهی گیلاد صداش می‌زنم.. گاهی هوغود.. خودش دومی رو بیشتر دوست داره.. البته می‌دونم تلفظش سخته.. ستاره لرزه‌ای بر اندامش افتاد. با حالت چندشی گفت: «ووی! همون گیلاد بهتره.. دومی مثل قیافش چِندِ...» باقی کلمه را با نگاه تند مینو خورد و این‌طور ادامه داد: -یعنی.. تصورم این بود که.. این‌جا.. همه‌اش صورتی باشه. اما همه‌چیز سفیده. خیلی با کلاسه‌ها! ولی بیشتر عجیبه! چقدرم خلوته. انگار ماییم فقط.. حتما چون خیلی گرونه؟ آره؟» ستاره سعی کرد موضوع را عوض کند، تا مینو از او دلخور نشود و انگار موفق هم شد. - خب دیگه.. مینو میاردت یه‌جای خاص و دنج و گرون! خاطرت عزیزه، ستاره خانم! مینو این جمله را در حالی گفت که چشمکی را حواله دوستش کرد. بعد دستان ستاره را گرفت و ادامه داد: «خب بگو ببینم، چه کارکردی امروز؟ کیانو دوباره دیدی؟» ستاره نفس عمیقی کشید و یک دستش را از میان دستان مینو بیرون کشید و زیر چانه‌اش گذاشت. - نه بابا، ندیدم. این چند روز برام اندازه یه قرن گذشت. خیلی مسخره است! از همه بدتر، این یارو نگهبانه.. خیلی آدم هیزی بود. حالم ازش بهم می‌خورد. شانس آوردم رییسشون سررسید و مجبور شد، کارتمو بده. گیر داده بود که چرا این‌جا نوشته صبرینا.. مرتیکه هیز! مینو دوباره خندید. -خب راست می‌گه، حالا چرا؟ ستاره به پشتی صندلی تکیه داد. دوباره نگاهش را به دیوارهای سفید اطرافش داد. سعی کرد، نوشته‌های نستعليق روی دیوار را که کمی هم محو بود، بخواند. تلاشش را کرد، اما فقط توانست دو کلمه "عشق" و "علی" را از میان حروف شکسته تشخیص دهد. هم‌زمان حواسش به حرف‌های مینو هم بود. عصبی سرش را تکان داد . -چی گفتی؟ ببخشید حواسم حواسم رفت. از بس اینجا عجیبه.. چه جالب اسم امام علی‌رو نوشته این‌جا! چه آدم معتقدیه، خوشم اومد. -پس می‌خواستی کافر باشه؟.. میگم حالا کارت دانشجوییت کجاست؟پیداش نکردی؟ ستاره انگار کلافه تر شد. - نه!اصلا یادم نمیاد چه‌کارش کردم. مینو درحالی‌که برای مرد لاغر اندام، دستی بالا برد که سفارش‌شان را زودتر بیاورد، جواب داد: «خب، ببین این چند روز کجا رفتی!» ستاره از این‌که به مرد نگاه بیندازد، اکراه داشت. بدون این‌که سرش را بالا بیاورد به دستان لاغر و کشیده مرد، که کنارش ایستاده بود، نگاه انداخت. صدای نفس‌های بلندش را می‌شنید که انگار به تارموهایش برخورد می‌کرد. انگشتانش شفاف و کمی مایل به صورتی بود، همراه با ناخن‌های بلند و سوهان کشیده. فنجان‌ها را که روی میز گذاشت، چنددقیقه‌ای مکث کرد. ستاره همان‌طور که سرش پایین بود، تشکرِ آرامی کرد. باز شدن لبخند مرد، همراه با پرت شدن آب دهانش، حال ستاره را بهم زد. کمی صورتش را به‌جهت مخالف چرخاند. صدای نازکش را شنید. -خواهش می‌کنم، بانو! با رفتن مرد، مینو دوباره سر صحبت را باز کرد. -خب دیگه، توام! سرتو بیار بالا. کم‌کم به قیافش عادت می‌کنی. یارو فکر می‌کنه اُملیم. اینم بنده‌ی خداست دیگه! دست خودش نیست، این شکلیه! همه مثل شما خانم خانما ترگل ورگل نیستن که! ستاره از خجالت سرخ شد. لبش را گزید. - ببخشید، کارم زشت بود. می‌دونی یادمه که تو بچگیم منو از سمندون می‌ترسوندن. حالا همه چیز بچگیمم یادم نیست، اما این ترسو قشنگ یادمه! دیدمش یاد اون افتادم.. اسمش که میاد بدنم می‌لرزه. اینم اسمش تو همین مایه‌های سمندون بود.. چی بود، زپنتوت؟ مینو قهقهه بلندی سر داد. آن‌قدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد. در میان خنده به سختی گفت: «تو همون.. پلنگ صورتی.. بگو..» وقتی آرام گرفت،ستاره ادامه داد. -نگران نباش، دفعه دیگه که اومد حسابی ازش تشکر می‌کنم. بعد سرش را بالا گرفت و خدایا ببخشیدی گفت. : ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi