⭕ قسمت چهارم:نام آشنا +اینجا بود که دیگه تموم انرژیم خالی شد ، جونی برای بلند شدن نداشتم. + قضیه عبد و مولا رو من فقط تو داستانا و کتابا شنیده بودم و فکر میکردم برای قدیماس ولی الان تو واقعیت نه تنها داشتم میدیدم بلکه داشتم اونو تو قرن بیستم تجربه هم میکردم. +چه حس بدی بود. +منو بلند کردند و همراه خودشون بردن. عجیب بود برام که برای رفتن از اسب و شتر استفاده میکردن که تو این دوره زمونه کسی از اونا برای حمل و نقل استفاده نمیکنه ، کمترین وسیله برای جابجایی موتور و دوچرخه اس ولی اینجا از اسب و شتر استفاده میشد. + تو راه که بودیم داشتن درباره یه شخصی به نام محمد صحبت میکردن و اینکه یه دین جدید آورده و چن نفری هم طرفدار پیدا کرده و از لحن و طرز صحبت هاشون معلوم بود که از این مسئله راضی نیستند. +محمد اسم آشنایی بود برام چون تو بین هم کلاسی هام چند نفری بودند که اسمشون محمد بود. در واقع بین این همه چیز عجیب و غریب و گنگ که نمیدونستم اینا کی ان و برای کجان تنها چیزی که سوال برانگیز نبود اسم محمد بود برام. +ولی جدای از این مسئله مجهولاتم داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. +آخه اونجوری که به ما تو کتابا یاد داده بودن این بود که دین اسلام آخرین دینه و قرار نیست دینی بعد از اسلام بیاد ولی اینا داشتن درباره یه دین جدید صحبت میکردن که از قضا اسم کسی که داره اون دین رو به وجود میاره محمده،درست مثل دین اسلام.