⭕
#سفر_اسرار_آمیز⭕
قسمت پانزدهم:بدر
صبح راه افتادم سمت بدر ،
همش ترس این رو داشتم که گم بشم یا دیر برسم ، ولی درست سر بزنگاه رسیدم.
بالای یه تپه ایستادم ، صحنه ایی غیر قابل تصور رو داشتم میدیدم ،
صحنه ایی که درست 8 سال قبل دیده بودم ولی این دفعه بر عکس بود.
اینجا مسلمونا بودن که داشتن مشرکین رو شکست میدادن ،
داشتم دنبال رسول خدا میگشتم باورم نمیشد بعد از 8 سال دوباره میتونم ایشون رو ببینم.
همین طور که داشتم چشم میچرخوندم یه چهره آشنا دیدم ، ابوجهل.
زخمی روی زمین افتاده بود.
رفتم سمتش ، خودم رو نشونش دادم و بهش گفتم من کی هستم.
من رو یادش اومد یه روزی اون من رو از چاه آب کشید بیرون امروز نوبت من بود که کنار چاه بدر انتقام اون سختی هایی که کشیدم رو بگیرم.
خلاصش کردم.
آخرای جنگ بود ، شمشیر زنی داشت بدردم میخورد ، بعد از چن دقیقه جنگیدن دیدم که شیپور جنگ به صدا در اومد.
جنگ تموم شد و مسلمونا پیروز شدن.
محبوب من هم روی تپه ایی که درست کرده بودن برای فرمانده مسلمونا ایستاده بود.
باورم نمیشد که تا چند دقیقه دیگه قراره ایشون رو ملاقات کنم.
#طلایه_داران
#دین_اسلام
#سفر_در_تاریخ