🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یک روزصبح جمعه با صدای گاو بیدارشدیم. با آقا محمدرفتیم پارکینگ تا ببینیم قضیه چیست.😁 دیدم محمد حسین به شوخی یک پلاکارد زده و مقدم گوساله ای را گرامی داشته!😅 مصطفی هم با لبخند به گوساله ته پارکینگ اشاره کرد و گفت ((چه طوره؟))😊 آقا محمد گفت ((این چه بساطیه راه انداختید؟))😐🤔 مصطفی دستی به بدن گوساله کشید و گفت ✨ ((همیشه دلم میخواست گاو داری داشته باشم)) ✨ بعد رو به من کرد و گفت ((مامان این گوساله ماده برای شماست.))❤️ فردا همان روز برای گوساله اش یک گاو داری در شهرک اکبر آباد اجاره کرد👏 و باخرید چند گاو دیگر یک گاو داری کوچک راه انداخت.😍😊 بخاطر اصرار و پافشاری من راضی شد پیش‌دانشگاهی را تمام کند و برود دانشگاه. الهیات گرایش ادیان و عرفان قبول شد.👌 جلسه اول وقتی استاد سر کلاس از بچه ها خواست اسم و فامیلشان را بگویند، مصطفی شیطنتش گل کرد و گفت: ((من مصطفی صدرزاده، متاهل هستم و شغلم گاوداریست))😂😁😅 همین شوخی باعث شد که خیلی از هم کلاسی‌ها شیفته‌اش شوند و از همان اول با او دوستی کنند.😍❤️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69