#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یک روزصبح جمعه با صدای گاو بیدارشدیم.
با آقا محمدرفتیم پارکینگ تا ببینیم قضیه چیست.😁
دیدم محمد حسین به شوخی یک پلاکارد زده و مقدم گوساله ای را گرامی داشته!😅
مصطفی هم با لبخند به گوساله ته پارکینگ اشاره کرد و گفت ((چه طوره؟))😊
آقا محمد گفت ((این چه بساطیه راه انداختید؟))😐🤔
مصطفی دستی به بدن گوساله
کشید و گفت
✨ ((همیشه دلم میخواست گاو داری داشته باشم)) ✨
بعد رو به من کرد و گفت ((مامان این گوساله ماده برای شماست.))❤️
فردا همان روز برای گوساله اش
یک گاو داری در شهرک
اکبر آباد اجاره کرد👏 و
باخرید چند گاو دیگر یک گاو داری کوچک راه انداخت.😍😊
بخاطر اصرار و پافشاری من راضی شد پیشدانشگاهی را تمام کند و برود دانشگاه. الهیات گرایش ادیان و عرفان قبول شد.👌
جلسه اول وقتی استاد سر کلاس از بچه ها خواست اسم و فامیلشان را بگویند، مصطفی شیطنتش گل کرد و گفت: ((من مصطفی صدرزاده، متاهل هستم و شغلم گاوداریست))😂😁😅
همین شوخی باعث شد که خیلی از هم کلاسیها شیفتهاش شوند و از همان اول با او دوستی کنند.😍❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
✅
@seyedebrahim69