باسمه تعالی حماسه حسینی (قسمت ۱۶) ...من خودم داستانی دارم: در ایامی که در قم بودیم تازه این شرکت‌های مسافربری راه افتاده بود. آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم. بعد از مدتی من احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‌شناخت. ما یک سابقه شخصی نداشتیم. در ورامین که توقف کرد وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می‌کنید با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرات نکنم یک کلمه با او حرف بزنم. پیش خودم توجیهی کردم گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست. یهودی است. پیش خودم قطع کردم که چنین چیزی است. یادم هست آن طرف سمنان که رسیدیم، بعد از ظهر بود من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می‌شوید، مراقب او بودم، دیدم بعد که پاهایش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند. حیرت کردم: این که مسلمان و نماز خوان است ولی رابطه‌اش با من همان بود که بود. شب شد پشت سر من دوتا دانشجوی تربتی بودند. آنها هم می‌خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت)، او برعکس، هر چه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی می‌کرد، آنها را دوست داشت. شب که معمولاً مسافرین می‌خوابند، از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد، او هم رفت. هنگامی که همه خواب بودند یک وقت من گوش کردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می‌گوید. من هم به دقت گوش می‌کردم که بشنوم. اولاً از مردم مشهد گفت که از آن‌هایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می‌آید، فقط از آنها که اعیان هستند. در " ارک " هستند خوشم می‌آید. خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر دکتر هستند، مهندس هستند، تاجر هستند، افسر هستند، بدبخت فامیل منم. گفت: علتش چیست؟ گفت: من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم مرا به دبستان فرستاد. پیش نماز محله از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه ات را به مدرسه فرستاده‌ای؟ گفت: بله. گفت: ای وای! مگر نمی‌دانی که اگر بچه‌ات به مدرسه برود لامذهب می‌شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود این حرف را باور کرد. من هم که بچه بودم. پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. مرا دنبال کارهای دیگر فرستاد. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلاً من سواد ندارم. معما برای من حل شد که این آدم بیچاره خودش مسلمان است، ولی خودش را بدبخت صنف من می‌داند. می‌گوید این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می‌خواند، روزه‌اش را می‌گیرد، به زیارت امام رضا می‌رود. این به طور غیر مستقیم بر ضرر اسلام عمل کردن است... ادامه دارد... 📚 @mesbah_313_ir