مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
↻ #معرفی‌شھید🌿🕊 ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:بابک‌نوری‌هریس🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:1371/7/21👶🏻 ⇦تاریخ‌شھادت:1396/8/27
♥ بابک‌جوانی‌مومن‌واهل‌مطالعه‌بود.این‌رازمانی متوجه‌شدم‌که‌بااورابطه‌ی‌دوستانه‌ایی‌آغازکردم. ابتدای‌این‌رابطه‌اززمان‌خدمت‌وظیفه‌عمومی‌بود یعنی‌درست‌زمانی‌که‌ماسربازیک‌یگان‌خدمتی بودیم.🚶🏻‍♂ دربرخورداول‌بابک‌راباآنچه‌که‌درظاهرش‌بود سنجیدم،شهیدجوان‌ماازظاهری‌آراسته‌ورویی خندان‌که‌قلب‌هرمخاطبی‌رامجذوب‌میکرد برخورداربودتاآنجایی‌که‌فرماندهان‌همیشه‌ازاوبه نیکی‌یادمی‌کنندضمن‌اینکه‌یگان‌خدمتی‌مامشترک، امامنطقه‌مکانی‌مامتفاوت‌بودوبابک‌هفته‌ای‌یک‌شب درمحل‌خدمتش‌به‌صورت۲۴ساعت‌بایدآماده‌باش میبود.✨ یک‌روزماازسمت‌واحدخودبه‌ماموریت‌اعزام‌شدیم وبه‌علت‌طولانی‌شدن‌زمان‌آن‌که‌بایک‌شب‌زمستانی سردهمزمان‌شده‌بودمجبورشدیم‌که‌هنگام‌برگشت‌از ماموریت‌به‌علت‌نمازوگرسنگی‌به‌یگان‌خدمتیه‌بابک برویم.به‌پادگان‌رسیدیم‌وپس‌ازپارک‌کردن‌ماشین‌به سمت‌ساختمان‌رفتیم‌وچندین‌باردرزدیم،طبق معمول‌بایدیک‌سربازدرساختمان‌رابازمیکرداماانگار کسی‌نبود.🎈 بعدازده‌دقیقه‌دیدیم‌صدای‌پامی آیدویک‌نفردرراباز کرد.بابک‌آن‌شب‌نگهبان‌بودباخشم‌گفتیم‌باباکجا بودی‌اخه‌یخ‌کردیم‌پشت‌در،لبخندی‌زدومارابه‌داخل ساختمان‌راهنمایی‌کردوارداتاقش‌که‌شدیم‌باسجاده ای‌روبه‌روشدیم‌که‌به‌سمت‌قبله‌وروی‌آن‌کلام‌الله مجیدوزیارت‌عاشورابود،تعجب‌کردم‌گفتم‌بابک‌نماز میخوندی؟باخنده‌گفت‌همینجوری‌میگن.یه‌نگاهی که‌به‌روی‌تختش‌انداختیم‌باکتاب‌های‌مذهبی‌و درسی‌زیادی‌روبه‌روشدیم‌من‌هم‌ازسرکنجکاوی‌در حال‌ورق‌زدن‌آن‌کتاب‌هابودم‌که‌احساس‌کردم‌بابک نیست،بعدازچنددقیقه‌باسفره،نان‌ومقداری‌غذاامد، گفت‌شماخیلی‌خسته‌ایدتایکم‌شام‌میخوریدمنم نمازم‌راتمام‌میکنم.📿 مابه‌خوردن‌شام‌مشغول‌شدیم‌وبابک‌هم‌به‌ماملحق شداماشام‌نمیخوردمیگفت‌شمابخوریدمن‌میلی ندارم‌ودیرترشام‌میخورم‌تاآنجایی‌که‌مثل‌پروانه دورمامیچرخیدوپذیرایی‌میکردخلاصه‌شام‌که‌تمام شدنمازراخواندیم‌وآماده‌ی‌رفتن‌به‌ادامه‌مسیرکه چشممان‌به‌آشپزخانه‌افتادوباخنده‌گفتیم:کلک‌خان برای‌خودت‌چی‌کنارگذاشتی‌که‌شام‌نمیخوری‌بابک خنده‌ی‌ارامی‌کردومیخواست‌مانع‌رفتن‌مابه آشپزخانه‌شود.ماهم‌که‌اصراراورادیدیم‌بیشتربرای رفتن‌به‌آشپزخانه‌تحریک‌میشدیم.🖇 خلاصه‌نتوانست‌جلوی‌مارابگیردوماواردشدسم‌و دیدیم‌که‌درآشپزخانه‌وکابینت‌چیزی‌نیست‌در یخچال‌رابازکردیم‌وچیزی‌جزبطری‌آب‌نیافتیم نگاهم‌به‌سمت‌بابک‌رفت‌که‌کمی‌گونه‌وگوشهایش سرخ‌شده‌بودوخندهاش‌راازمامی‌دزدید.این‌جابود که‌متوجه‌شدیم‌بابک‌همان‌شام‌راکه‌سهمیه‌خودش بودبرای‌ماحاضرکرده‌است.🌿 راوے : سجاد جعفری 🌝