eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
320 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ تأسيس‌مدارس یکی‌ا‌‌فعالیت‌های‌فرهنگي‌شان‌تأسيس‌مدارس گوناگون‌بود.ايشان‌باداشتن‌تحصيلات‌عاليه،بدون هيچگونہ‌ابايي‌دست‌به‌تأسيس‌مدارس‌درمقاطع گوناگون‌زدند.اين‌مدارس‌بعدهاتوسعه‌يافتندوبه صورت‌موسسات‌فرهنگي‌درآمدند.كه‌ازجمله‌آنها مي‌توان‌به‌موسسه‌فرهنگي‌رفاه،كانون‌توحيد، مدرسه‌مفيداشاره‌كرد.كه‌ايشان‌براجراي‌كار موسسات‌مذكورنيزنظارت‌مستقيم‌داشتند.🌾 ♥🌱!
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
↻ #معرفی‌شھید🌿🕊 ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:ابومهدی‌المهندس(جمال‌جعفر‌محمد)🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:۱ژوئیه‌۱۹۵۴👶🏻 ⇦تا
♥ شهیدقاسم‌سلیمانی‌اززمانی‌کہ‌فرمانده‌سپاه‌قدس بودمرتبادرمقرسپاه‌بدرحضورداشت،قبل‌از سرنگونی‌صدام‌درجلسات‌مختلف‌جهت‌هماهنگی برنامه‌هاوعملیات‌هاودربرنامه‌های‌آموزشی‌سپاه بدرشرکت‌می‌کرد.🌾 رابطه‌شهیدابومهدی‌المهندس‌وشهیدقاسم‌سلیمانی ازهمین‌مقطع‌شروع‌شدوپس‌ازآن،این‌رابطه‌ادامه داشت‌تااینکه‌عملیاتی‌درداخل‌عراق‌آغازشدواین رابطه‌وسیع‌ترشد.این۲شهیدعلیه‌نیروی‌اشغالگر اقدامات‌مشترک‌بسیاری‌انجام‌دادندودرتشکیل حکومت‌داخلی‌عراق‌وهمچنین‌یکپارچه‌سازی شیعیان‌تحت‌عنوان«ائتلاف‌یکپارچه‌عراق»نقش مهمی‌ایفاکردند.🖇 بعدازانتفاضه‌کارمادربخش‌اطلاعات‌عملیات برون‌مرزی‌شروع‌شدوبرای‌پیشبردکار‌هاباسپاه‌بدر رابطه‌داشتیم،حاج‌ابومهدی‌درآن‌زمان‌مسؤول‌ستاد بودوهمواره‌ازماپشتیبانی‌می‌کرد،پس‌ازاینکه‌حاج ابومهدی‌فرمانده‌بدرشد،رابطه‌من‌باابومهدی‌بیشتر ووسیع‌ترشد.به‌واقع‌ابومهدی‌انسان‌متدین‌و متواضعی‌بودوخصوصیات‌یک‌فرمانده‌کامل‌را داشت. 💛
♥ باخانواده‌که‌سفرمیرفت؛حتماًیک‌خانواده‌دیگرراهم باخودمیبرد.🌾 میگشت‌درفامیل‌ودوستان،خانواده‌ای که‌توان‌مالی سفرنداشت‌همراه‌میکرد. هم‌تفریح‌می‌کردندوهم‌تابرگشت،کلی‌ازمشکلات روحی‌وروانی‌اعضای‌آن‌خانواده‌حل‌شده‌بود.🍃 ********** 🌝
🌙 عباسم‌باگذراندن‌دوره‌های‌تخصصی‌وبه‌صورت داوطلبانه‌برای‌دفاع‌ازحرمین‌ائمه‌معصومین(ع) راهی‌سوریه‌شدوپس‌ازحضوردرمناطق‌تحت‌کنترل گروه‌تروریستی‌داعش،درتاریخ۲۱دی‌ماه۱۳۹۴در نبردباتروریست‌های‌تکفیری‌دراستان‌حلب‌درشمال سوریه‌به‌دست‌عوامل‌این‌گروه تکفیری-صهیونیستی‌به‌مقام‌والای‌شهادت‌رسید. یکی‌ازدوستانش‌برای‌ماتعریف‌میکردکه‌درسوریه سختی‌زیادکشیدیم‌وچندروزی‌بودکه‌به‌جزچند خرماچیزی‌برای‌خوردن‌نبوداماعباس‌همیشه‌لبخند میزدومیگفت‌زیادفکرش‌رانکنیددرست‌میشود.🌾 دوستانش‌میگفتندعباس‌و۳نفردیگربالای‌تپه‌ای‌رفته بودندوشجاعانه‌میجنگیدندتاازکشته‌شدن‌افراد بیشترجلوگیری‌کنند.اوازقلب‌وپهلوتیرخوردودر نهایت‌به‌آرزوی‌دیرینه‌اش‌رسیدوجام‌شهادت‌رااز دست‌مولای‌بی‌کفن‌نوشیدوپیکرش‌نیزبرنگشت‌و برای‌همیشه‌جاویدالاثرشد.🍃 🌝
♥ همسرشهیدفخری‌زاده‌تعریف‌کرد‌که«ایشان‌همیشه تادیروقت‌سرکاربودوگاهی‌نیمه‌شب‌برمیگشت. یک‌شب‌به‌ایشان‌گفتم‌وقتی‌دیربرمی‌گردی،بچه‌ها نگران‌می‌شوند.شهیدلبخندی‌زدوگفت‌هرچه‌من بیشترکارکنم،نتانیاهوکمترخواب‌راحت‌به‌چشمش می‌آید.پس‌اجازه‌بده‌بیشترکارکنم .»🌱 وقتی‌حاجی‌شهیدشد،نتانیاهوازشنبه‌یشآرام صحبت‌کرد،تازه‌فهمیدم‌شهیدفخری‌زاده‌آرامش‌رااز صهیونیست‌هاگرفته‌بود.»🌾 🌝
♥ حسین‌نخبه‌علمی‌بود پدربیان‌می‌کند:کارشناسی‌حقوق‌راازدانشگاه‌قوه قضائیه‌دریافت‌کردودرقطارشهری‌مشهدمشغول‌به کاربود.ازکودکی‌درپایگاه‌بسیج‌مسجدهجرت‌حوزه یک‌عماربولوارسجادحضوروفعالیت‌داشت‌ودر برپایی‌تمامی‌برنامه‌های‌قرآنی،نمازجماعت‌ونماز جمعه‌پیشقدم‌می‌شد.🌾 پدرشهیدادامه‌می‌دهد:ازحسین‌پرسیدم‌حرف حقوق‌دادن‌به‌شماهاست.آیاصحت‌دارد؟فوری‌گفت من‌مرخصی‌بدون‌حقوق‌می‌گیرم،چون‌برای‌دلم می‌روم.اینکه‌مدافعان‌حرم‌برای‌پول‌می‌روند، شایعه‌ای‌بیش‌نیست.حسین‌کاری‌انجام‌داده‌بودکه‌ در عملیات‌تدمرشهرراآزادمی‌کنندودشمن‌ناپدید می‌شود.اومتوجه‌می‌شوددرآنجاتونل‌های زیرزمینی‌حفرشده،چون‌دراین‌زمینه‌تخصص داشت.حسین‌چنداسیرداعشی‌راکه‌گرفته‌بودبارفتار مناسبش‌موجب‌توبه‌آن‌هاشدوباکسب‌اطلاعاتی‌از اسیران‌داعشی‌تونل‌هارامنفجرمی‌کندکه‌انبارزاغه‌و تعدادزیادی‌ازدشمنان‌ازبین‌می‌روند.وقتی‌ازاو می‌پرسندچه‌احساسی‌داری؟می‌گویدهمان احساسی‌که‌روزاول‌آمدم‌وگفتم‌می‌روم‌تاانتقام سیلی‌مادررابگیرم.🚶🏻‍♂ 🌝
♥ وقتی‌جنگ‌شروع‌شدبه‌فکر‌افتاد‌برود‌جبهه!  نه‌توی‌مجلس‌بندمیشدنه‌وزارت‌خانه.رفت‌پیش امام.گفت"بایدنامنظم‌بادشمن‌بجنگیم‌تاهم‌نیروها خودشان‌راآماده‌کنند،هم‌دشمن‌نتواندپیش‌بیاید." برگشت‌وهمه‌راجمع‌کرد.گفت:  "آماده‌شویدهمین‌روزهاراه‌میافتیم".  پرسیدیم"امام؟"گفت "دعامان‌کردند."♥️🍀 🌝
♥ یکی‌ازروزهاصدای‌بگوومگوهایی‌که‌ازسنگرمحمد حسین‌شنیده‌میشد؛توجه‌ماراجلب‌کرد.گویاحسین ریزه‌قصدداشت‌به‌خط‌مقدم‌برودامافرمانده‌اجازه نمیداد.🚶🏻‍♂ اواصرارمیکردوخواهش،که‌بگذاریدمن‌هم‌به‌خط بیایم.فرمانده‌هم‌تاکیدداشتند:«حسین‌آقاحالابرای شمازوداست.»اوکه‌دیدپافشاری‌اش‌فایده‌ای‌ندارد، قاطع‌ودرکمال‌ادب‌واحترام‌گفت:«من‌به‌شماثابت‌می کنم‌که‌زودنیست! … »چندروزبعدهمه‌متوجه‌غیبت محمدحسین‌شده،نگرانی‌وجودشان‌رافراگرفته بود.اماتلاششان‌نیزبرای‌یافتن‌اوبی‌فایده‌بود.که‌روز بچه‌هاچشمشان‌به‌عراقی‌کوتاه‌قدی‌افتادکه‌به‌سمت خاکریزخودمی‌آمد.صبرکردندتااسیرش‌نمایند.کمی که‌جلوترآمد،دیدندحسین‌ریزه‌است‌که‌لباس‌عراقی هارابه‌تن‌کرده‌وسلاحشان‌رابه‌دوش‌گرفته…«همان موقع‌نزدفرمانده‌رفت.درپاسخ‌نگاههای‌پرسشگر وتاحدودی‌عصبانی‌اوگفت:«خودتان‌گفتیدبه‌خط رفتن‌برای‌من پ‌زوداست.من‌به‌آنجارفتم؛یک‌عراقی رادست‌خالی‌کشته،لباس‌وپوتین‌وسلاح‌اورابه‌همراه آوردم‌تاثابت‌کنم‌اراده‌وعشقم‌ازجثه‌ام‌بزرگتراست .»♥️ 🌝
♥ جانبازعزیزجنگ،برادرمحمدنورانی‌دراین‌باره‌می گوید:«واردحیات‌مدرسه‌شدم.بوی‌باروت‌شدیدمی آمد.درداخل‌ساختمان‌دیدم‌قتلگاه‌روزعاشورااست. همین‌طوربچه‌هادرخون‌خودشان‌می‌غلطند.اسلحه ام‌رابرداشتم‌آمدم‌بیرون،شهیدجهان‌آراتازه‌رسیده بود.گفتم:دیدی‌همه‌بچه‌هاراازدست‌دادیم! درحالی که‌شدیداًمتأثرشده‌بود،مثل‌کوه،استوارومصمم گفت:اگربچه‌هارادادیم‌اماامام‌راداریم،ان‌شاءالله امام‌خمینی(ره)زنده‌باشد.»🌿 🌝
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
↻ #معرفی‌شھید🌿🕊 ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:شهیداحمدنیری🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:۲۹تیر۱۳۴۵👶🏻 ⇦تاریخ‌شھادت:1364/11/27🌱
♥ اردو …برخی‌روزهابه‌من‌توصیه‌میکرد:امشب‌جلسه ی حاج‌آقایادت‌نره! میگفت:کمال،امشب‌بیایه‌خبرهایی‌هست. شب‌هایی‌که‌اوتوصیه‌میکردواقعاًحال‌وهوای‌جلسۀ آیت‌الله‌حق‌شناس‌دگرگون‌بود.🌿 آن‌شب‌هامجلس‌نورانیت‌عجیبی‌پیدامی‌کرد.نمی دانم‌احمدآقاچه‌می‌دیدکه‌اینگونه‌صحبت‌می کرد! ماازبچگی‌باهم‌رفیق‌بودیم.دردوران‌کودکی‌باهم فوتبال‌بازی‌میکردیم.اماازوقتی‌که‌درمسجدفعالیت میکرددیگرندیدم‌فوتبال‌بازی‌کند.یکباردیدم‌احمدآقا درجمع‌بچه‌های‌نوجوان‌قرارگرفته‌ومشغول‌بازی است.🌼 فوتبال‌اوحرف‌نداشت.دریبل‌های‌ریزمیزدوهیچ‌کس نمیتوانست‌توپ‌راازاوبگیرد. خیلی‌به‌بازی‌مسلط‌بود.ازهمه‌عبورمیکرداماوقتی‌به دروازه‌ی‌حریف‌میرسیدتوپ‌راپاس‌میدادبه‌یکی‌از نوجوان‌هاتااوگل‌بزند!🍂 احمدمیرفت‌درتیم‌افرادی‌که‌هنوزبامسجدوبسیج رابطه‌ای‌نداشتند.ازهمان‌جاباآنهارفیق‌میشدو … بعدازبازی‌گفتم‌احمدآقاشماکجااینجاکجا؟! گفت:یارنداشتندبه‌من‌گفتندبیابازی،من‌هم‌قبول کردم.بعدادامه‌داد:فوتبال‌وسیله‌ی‌خوبیه‌برای‌جذب بچه‌هابسوی‌مسجد.✨ بعدازبازی‌چندنفرازبچه‌های‌مسجدبه‌من‌گفتند:ما نمی‌دونستیم‌که‌احمدآقااینقدرخوب‌بازی‌میکنه. گفتم:من‌قبلاًبازی‌احمدآقارادیده‌بودم.میدونستم خیلی‌حرفه‌ای‌بازی‌می‌کنه.☘ تازه‌برادرش‌هم‌که‌شهیدشدبازیکن‌جوانان‌استقلال بوده.بعدبه‌اونهاگفتم:قدراین‌مربی‌رابدانیداحمدآقا توهمه‌چیزاستاده… 🌝
♥ بابک‌جوانی‌مومن‌واهل‌مطالعه‌بود.این‌رازمانی متوجه‌شدم‌که‌بااورابطه‌ی‌دوستانه‌ایی‌آغازکردم. ابتدای‌این‌رابطه‌اززمان‌خدمت‌وظیفه‌عمومی‌بود یعنی‌درست‌زمانی‌که‌ماسربازیک‌یگان‌خدمتی بودیم.🚶🏻‍♂ دربرخورداول‌بابک‌راباآنچه‌که‌درظاهرش‌بود سنجیدم،شهیدجوان‌ماازظاهری‌آراسته‌ورویی خندان‌که‌قلب‌هرمخاطبی‌رامجذوب‌میکرد برخورداربودتاآنجایی‌که‌فرماندهان‌همیشه‌ازاوبه نیکی‌یادمی‌کنندضمن‌اینکه‌یگان‌خدمتی‌مامشترک، امامنطقه‌مکانی‌مامتفاوت‌بودوبابک‌هفته‌ای‌یک‌شب درمحل‌خدمتش‌به‌صورت۲۴ساعت‌بایدآماده‌باش میبود.✨ یک‌روزماازسمت‌واحدخودبه‌ماموریت‌اعزام‌شدیم وبه‌علت‌طولانی‌شدن‌زمان‌آن‌که‌بایک‌شب‌زمستانی سردهمزمان‌شده‌بودمجبورشدیم‌که‌هنگام‌برگشت‌از ماموریت‌به‌علت‌نمازوگرسنگی‌به‌یگان‌خدمتیه‌بابک برویم.به‌پادگان‌رسیدیم‌وپس‌ازپارک‌کردن‌ماشین‌به سمت‌ساختمان‌رفتیم‌وچندین‌باردرزدیم،طبق معمول‌بایدیک‌سربازدرساختمان‌رابازمیکرداماانگار کسی‌نبود.🎈 بعدازده‌دقیقه‌دیدیم‌صدای‌پامی آیدویک‌نفردرراباز کرد.بابک‌آن‌شب‌نگهبان‌بودباخشم‌گفتیم‌باباکجا بودی‌اخه‌یخ‌کردیم‌پشت‌در،لبخندی‌زدومارابه‌داخل ساختمان‌راهنمایی‌کردوارداتاقش‌که‌شدیم‌باسجاده ای‌روبه‌روشدیم‌که‌به‌سمت‌قبله‌وروی‌آن‌کلام‌الله مجیدوزیارت‌عاشورابود،تعجب‌کردم‌گفتم‌بابک‌نماز میخوندی؟باخنده‌گفت‌همینجوری‌میگن.یه‌نگاهی که‌به‌روی‌تختش‌انداختیم‌باکتاب‌های‌مذهبی‌و درسی‌زیادی‌روبه‌روشدیم‌من‌هم‌ازسرکنجکاوی‌در حال‌ورق‌زدن‌آن‌کتاب‌هابودم‌که‌احساس‌کردم‌بابک نیست،بعدازچنددقیقه‌باسفره،نان‌ومقداری‌غذاامد، گفت‌شماخیلی‌خسته‌ایدتایکم‌شام‌میخوریدمنم نمازم‌راتمام‌میکنم.📿 مابه‌خوردن‌شام‌مشغول‌شدیم‌وبابک‌هم‌به‌ماملحق شداماشام‌نمیخوردمیگفت‌شمابخوریدمن‌میلی ندارم‌ودیرترشام‌میخورم‌تاآنجایی‌که‌مثل‌پروانه دورمامیچرخیدوپذیرایی‌میکردخلاصه‌شام‌که‌تمام شدنمازراخواندیم‌وآماده‌ی‌رفتن‌به‌ادامه‌مسیرکه چشممان‌به‌آشپزخانه‌افتادوباخنده‌گفتیم:کلک‌خان برای‌خودت‌چی‌کنارگذاشتی‌که‌شام‌نمیخوری‌بابک خنده‌ی‌ارامی‌کردومیخواست‌مانع‌رفتن‌مابه آشپزخانه‌شود.ماهم‌که‌اصراراورادیدیم‌بیشتربرای رفتن‌به‌آشپزخانه‌تحریک‌میشدیم.🖇 خلاصه‌نتوانست‌جلوی‌مارابگیردوماواردشدسم‌و دیدیم‌که‌درآشپزخانه‌وکابینت‌چیزی‌نیست‌در یخچال‌رابازکردیم‌وچیزی‌جزبطری‌آب‌نیافتیم نگاهم‌به‌سمت‌بابک‌رفت‌که‌کمی‌گونه‌وگوشهایش سرخ‌شده‌بودوخندهاش‌راازمامی‌دزدید.این‌جابود که‌متوجه‌شدیم‌بابک‌همان‌شام‌راکه‌سهمیه‌خودش بودبرای‌ماحاضرکرده‌است.🌿 راوے : سجاد جعفری 🌝
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
↻ #معرفی‌شھید🌿🕊 ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:بابک‌نوری‌هریس🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:1371/7/21👶🏻 ⇦تاریخ‌شھادت:1396/8/27
♥ بابک‌جوانی‌مومن‌واهل‌مطالعه‌بود.این‌رازمانی متوجه‌شدم‌که‌بااورابطه‌ی‌دوستانه‌ایی‌آغازکردم. ابتدای‌این‌رابطه‌اززمان‌خدمت‌وظیفه‌عمومی‌بود یعنی‌درست‌زمانی‌که‌ماسربازیک‌یگان‌خدمتی بودیم.🚶🏻‍♂ دربرخورداول‌بابک‌راباآنچه‌که‌درظاهرش‌بود سنجیدم،شهیدجوان‌ماازظاهری‌آراسته‌ورویی خندان‌که‌قلب‌هرمخاطبی‌رامجذوب‌میکرد برخورداربودتاآنجایی‌که‌فرماندهان‌همیشه‌ازاوبه نیکی‌یادمی‌کنندضمن‌اینکه‌یگان‌خدمتی‌مامشترک، امامنطقه‌مکانی‌مامتفاوت‌بودوبابک‌هفته‌ای‌یک‌شب درمحل‌خدمتش‌به‌صورت۲۴ساعت‌بایدآماده‌باش میبود.✨ یک‌روزماازسمت‌واحدخودبه‌ماموریت‌اعزام‌شدیم وبه‌علت‌طولانی‌شدن‌زمان‌آن‌که‌بایک‌شب‌زمستانی سردهمزمان‌شده‌بودمجبورشدیم‌که‌هنگام‌برگشت‌از ماموریت‌به‌علت‌نمازوگرسنگی‌به‌یگان‌خدمتیه‌بابک برویم.به‌پادگان‌رسیدیم‌وپس‌ازپارک‌کردن‌ماشین‌به سمت‌ساختمان‌رفتیم‌وچندین‌باردرزدیم،طبق معمول‌بایدیک‌سربازدرساختمان‌رابازمیکرداماانگار کسی‌نبود.🎈 بعدازده‌دقیقه‌دیدیم‌صدای‌پامی آیدویک‌نفردرراباز کرد.بابک‌آن‌شب‌نگهبان‌بودباخشم‌گفتیم‌باباکجا بودی‌اخه‌یخ‌کردیم‌پشت‌در،لبخندی‌زدومارابه‌داخل ساختمان‌راهنمایی‌کردوارداتاقش‌که‌شدیم‌باسجاده ای‌روبه‌روشدیم‌که‌به‌سمت‌قبله‌وروی‌آن‌کلام‌الله مجیدوزیارت‌عاشورابود،تعجب‌کردم‌گفتم‌بابک‌نماز میخوندی؟باخنده‌گفت‌همینجوری‌میگن.یه‌نگاهی که‌به‌روی‌تختش‌انداختیم‌باکتاب‌های‌مذهبی‌و درسی‌زیادی‌روبه‌روشدیم‌من‌هم‌ازسرکنجکاوی‌در حال‌ورق‌زدن‌آن‌کتاب‌هابودم‌که‌احساس‌کردم‌بابک نیست،بعدازچنددقیقه‌باسفره،نان‌ومقداری‌غذاامد، گفت‌شماخیلی‌خسته‌ایدتایکم‌شام‌میخوریدمنم نمازم‌راتمام‌میکنم.📿 مابه‌خوردن‌شام‌مشغول‌شدیم‌وبابک‌هم‌به‌ماملحق شداماشام‌نمیخوردمیگفت‌شمابخوریدمن‌میلی ندارم‌ودیرترشام‌میخورم‌تاآنجایی‌که‌مثل‌پروانه دورمامیچرخیدوپذیرایی‌میکردخلاصه‌شام‌که‌تمام شدنمازراخواندیم‌وآماده‌ی‌رفتن‌به‌ادامه‌مسیرکه چشممان‌به‌آشپزخانه‌افتادوباخنده‌گفتیم:کلک‌خان برای‌خودت‌چی‌کنارگذاشتی‌که‌شام‌نمیخوری‌بابک خنده‌ی‌ارامی‌کردومیخواست‌مانع‌رفتن‌مابه آشپزخانه‌شود.ماهم‌که‌اصراراورادیدیم‌بیشتربرای رفتن‌به‌آشپزخانه‌تحریک‌میشدیم.🖇 خلاصه‌نتوانست‌جلوی‌مارابگیردوماواردشدسم‌و دیدیم‌که‌درآشپزخانه‌وکابینت‌چیزی‌نیست‌در یخچال‌رابازکردیم‌وچیزی‌جزبطری‌آب‌نیافتیم نگاهم‌به‌سمت‌بابک‌رفت‌که‌کمی‌گونه‌وگوشهایش سرخ‌شده‌بودوخندهاش‌راازمامی‌دزدید.این‌جابود که‌متوجه‌شدیم‌بابک‌همان‌شام‌راکه‌سهمیه‌خودش بودبرای‌ماحاضرکرده‌است.🌿 راوے : سجاد جعفری 🌝