ـ
یک اتاق تاریک را فرضکن. اتاقی بدون پنجره. بدون چراغ. بدون شمع یا هر چیز دیگری که بتواند سوی چشمانت را زیاد کند. تک و تنها، گوشهای از این اتاق هستی. کدام نقطه از این خاموشی مطلق ایستادهای؟! وسط اتاق هستی؟! یا یک کنج از دیوار؟! هیچ مشخص نیست! دستهایت را دراز کردهای. پاهایت چسبیده بهم و راه میروی. نوک انگشتانت را تکان تکان میدهی. با کف دست روی دیوار میکشی. میتابی. کدام سمت اتاق میروی؟! قدمهایت را سنگین بر میداری. ساق پایت وز وز میکند و همینجور توی این سیاهی مطلق میچرخی و میچرخی. دنبال چه میگردی؟! یقیناً دری به سوی بیرون. راهی فرار. صدایت به لرزه میافتد. قطره قطره اشک جاری میشود روی گونههایت و از تهِ تهِ دل، داد میزنی:«کمک».
در همین حین، روزنهای باریک میتابد وسط اتاق. و این لبخند نشسته روی لبت، همان دریچهی امید است. همان دستیست که موقع زمین خوردن میگیری و بلند میشوی.
بنظر من این روزنهی نور همان «عشق» است!
نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانهی آرام مینویسد:«عشق باید بتواند بر مشکلات غلبهکند و مشکلات تازه خلق کند».
در دنیایی سیاه شبیه اتاق، سردرگم بود و میچرخیدم که تو را یافتم. تویی که برایم روزنه نور بودی. انگیزه و امید بودی برای ادامه دادن. و عشق چیست به غیر از این؟!
توی این دنیای فلاکتبار پر غصه، تو بهترین یار بودی برای دوام آوردن. برای حل مشکلات و رفتن به سمت ساختن آینده و حل تمام آن مشکلات که پیش خواهد آمد. و آدم چه میخواهد؟! جز روزنهای نور که بتابد بر اتاق تاریکی که در آن غرق است. جز اینکه کسی کنارش باشد برای دوام آوردن.
تو بهترین یاری برای «دوام» آوردن. و این همان عشق است.
#مهدی_شفیعی