بیرون پراکنی درونییاتم!
-
دیشب، آن طرف شط مهمان خانهی ابوحسن بودیم. ابوحسن پنجتا دختر داشت و چهارتا پسر. اعضای خانوادهاش تقسیم شده بودند و هرکدام به دستهای از زائرین که مهمانشان بودند، خدمت میکردند. دم رفتن خودش لب شط نشست و با پسر بزرگترش تک به تک زوار را سوار قایق کرد و فرستاد آن طرف فرات. قایقها سه نفر بیشتر ظرفیت نداشت و من و همسرم ته صف بودیم و جزء آخرین دسته. همینطور که منتظر نشسته بودیم، ابوحسن صفحهی فیسبوکش را جلویم گرفت و عکسی را نشانم داد که یک طرف طرف پرچم عراق بود و یک طرف پرچم ایران و وسطش منقش بود با«حب الحسین یجمعنا». دستم را به طرفش دراز کردم و مردانه و محکم دست هم را فشردیم. لبخندی زدم و بهش گفتم:«ان شاء الله فتح قدس» اینبار ابوحسن پیشتاز شد دستم را فشرد و بعد دست به دعا بلند کرد و گفت:«ان شاء الله».
اربعین ۰۳ - ابوحسن
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
من آب را دختری میبینم با ناز و کرشمه. خط چشمی ریز پشت پلکش دارد که امتداد آن موجی گوشهی چشمانش نشانده. رنگ چشمانش آبی فیروزهایست و به موقع لبخند، چال گونهای دو طرف صورتش میافتد. انگشتانی کشیده و باریک، با رگهایی برجسته دارد؛ انگار که وقتی دستمان را توی آب فرو میبریم انگشتانش را دور انگشتهایمان حلقه میکند و دستمان را به آغوش میکشد. صدایش نرم است و روان و دل نشین. موسیقی و لحن و تن صدایی که دارد، آشوب دل را میخواباند و رامش میکند. لبهی سکویی سنگی، نشسته بودم و تاجایی که سوی چشمانم میرفت غرق در فرات بودم. ذهن فرارم میگوید:
«فرات روزی روزگاری دخترکی بوده جوان و لطیف. کسی دلش را برده و توی مشکی همراه شده با یارش. سرانجام قصه کینه توزانی که نمیتوانستند وصال فرات و یارش را ببیند، با تیر مشک را سوراخ کردند و فرات با دلی شکسته، جاری شده روی خاکهایی گرم و سوزان. روایت میگوید جلوی چشمان فرات دستان یارش را جدا کردند و عمودی آهنی بر فرقش زدند و سرش را از پهنا، توی نیزهها کردند. فرات که دخترکی بی نوا بوده، دلش ریش ریش شد و وجودش ذوب.
این حادثه از فرات شطی میسازد زخمت. میشود زن عربی که با پنج ششتا بچهی قد و نیمقد شویش را در جنگی از دست داده است. سفت و محکم جاری میشود و برای بچههایش، مادری و پدری میکند.
میگذرد تا فرات که روزگار دخترانهاش با دلی آکنده با غم طی شده، زن عرب کاملهای میشود با بچههایی رشید. یک روز فرات میبیند شناگرانی اسلحه به دست خودشان را میسپارند توی دلش تا بروند با دشمن بعثی بجنگند. اینجور که گفتهاند بخت باهاشان یار نبوده و خون و استخوان و پوست و گوشت و هرچه که داشتند و نداشتند غرق میشود توی دل فرات. و باز این زن عرب رنج دیده یاد دوران جوانی میافتد و دلش مثل رنگ خون غلتیده در آب، خونین میشود و میسوزد. اینبار اما فرق دارد. فرات مادر است. از رنج زخمت شده. جگر سوخته دارد؛ زن بغلش را باز میکند و با قطره قطره اشکهایش، استخوانها و گوشت و پوستشان را به آغوش میکشد».
خودم را از لبهی سکو میکشانم لب شط و پایم را میگذارم داخل آب. فرات پوستم را نوازش میکند. ذهن فرارم میگوید:«بو بکش». بو میکشم. بوی خون میدهد. جگرش سوخته است. یک روز جلوی چشمانش سقایی را کشتند که میخواست آب برای بچههایی تشنه ببرد و یک روز هم توی دلش چند صد نفر پسر جوان را تیر بار کردند و کشتند؛ جوری که فرات به ناچار تمام اعضا و جوارح بدنشان را در خود حل کرد و مثل قلب که خون را در تمام بدن پمپاژ میکند، در سرتاسر دل پهناورش پخش کرد ...
مهدی شفیعـے
اربعین ۰۳ - شط فرات
-
#خیال
خیال میکنم باران میبارد.
خیال میکنم ماه توی آسمان است، در چاه خبری نیست.
خیال میکنم کنج خانه نشستهای. شانه توی دستانت است. موی دخترکت آشفته نیست.
خیال میکنم آتش نمیسوزاند. اصلا داغ نیست. شعله ندارد.
خیال میکنم دستت نوازش شده. پهلویت ورم ندارد. آبستن محسنم رسیده.
خیال میکنم توی دست فضه پرپرهای گل رز است، خون چکه نمیکند!
خیال میکنم کنار بسترت کاسهی آب خالی نیست. خوابیدهای. سحر حتماً بیدار میشوی ...
خیال میکنم گونهی پسرانت سرخ بوسه است، نم خیس اشک نیست!
خیال میکنم رد انار است؛ قطرهی سرخ دیگری روی دستمالت نیست!
خیال میکنم انگشتانم، دستانت را، در آغوش گرفته است وگرنه ذوالفقار بیهوده کنج طاقچه نیست!
خیال میکنم خانه روشن است؛ هنوز رخ ماه شب چهاردهات میتابد.
خیال میکنم باران میبارد، صدای چکهی اشک نیست ...
مهدی شفیعـے
بیرون پراکنی درونییاتم!
- #خیال خیال میکنم باران میبارد. خیال میکنم ماه توی آسمان است، در چاه خبری نیست. خیال میکنم کنج
«خیال زلف تو را شانه می کند دل ما»
هدایت شده از [ هُرنو ]
903.8K
سلام و ادب و عیدتون پساپس مبارک :)
امیدوارم که حالتون خوب و خوش و خرم باشه. ممنون میشم که این چند دقیقه رو بشنوید و آستینها رو بالا بزنید. 🌱
توضیحاتی درباره چهار قلم جنس مورد نیاز برای خانوادهای در روستای کوسه؛ شهرستان شیروان؛ استان خراسان شمالی.
5892101503421816اگر بیشتر هم جمع بشه، خرج تامین وسایل مهم دیگر و درمان چشم دختر خانواده میکنیم. انشاءالله #رزق @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از یک کتاب خوان معمولی
کارِ من، فاطمهامامی، و سارا رحیمی در مدام اینست؛ داستانها و روایتها را بخوانیم و بعد برای هر کدام از آنها چیزی جهتِ دیدن، شنیدن و یا حتی خواندن پیشنهادبدهیم، این "چیزی" میتواند آهنگی متناسب با حال و فضای قصه باشد، یا قطعه ای از فیلم یا پادکست و کتاب و... کار سخت و دلنشینیست، برای من جذابترین بخش ماجرا آنجاست که لابه لای کلمات نویسنده میگردم تا بهترین گزینه برای مثبت متنش را پیدا کنم یک جور گشتن در مغز نویسنده ها یک جور پل زدن برای رفتن به دلِ قصه ها!
در شمارهی جنگِ مدام داستانی هست از امیر خداوردی به نام اسلحهی لهستانی برای یافتن یک مثبت متن شروع کردم به جستجو و رسیدم به اصل ماجرای آمدن لهستانی ها به اصفهان، لهستانی های جنگ زده که اکثرشان زنان و کودکان بودند را آورده بودند به جایی امن، و آنها برای ماندن، برای پذیرفته شدن در کشور غریب، برای بقا شروع کردند به رو کردن تمام هنرهایی که داشتند.
برای مثال زنان خیاطی و شیرینی پزی میکردند در جایی نزدیک به چهارباغ و دروازه دولت اصفهان و همچنان و هنوز پُنجیک یکی از همین شیرینی هایی که هنرِ دستِ زنانِ لهستانیست در اصفهان و درست در همین نقطه پخته و به فروش میرسد.
امشب وقتی همسرم با یک جعبه پُنجیک به خانه آمد بیاد داستان امیر خداوردی افتادم و ماجرای لهستانی ها...
میبینی زندگی چقدر عجیب و دردناک است؟ من امروز دارم شیرینی را به دهان میبرم و کامم را شیرین میکنم که سالهای دور زنانی در غربت و رنج و تلخ کامی میپختند!
امان از قصهها
#مدامِجنگ
بیرون پراکنی درونییاتم!
- یاری برای «دوام» آوردن!
ـ
یک اتاق تاریک را فرضکن. اتاقی بدون پنجره. بدون چراغ. بدون شمع یا هر چیز دیگری که بتواند سوی چشمانت را زیاد کند. تک و تنها، گوشهای از این اتاق هستی. کدام نقطه از این خاموشی مطلق ایستادهای؟! وسط اتاق هستی؟! یا یک کنج از دیوار؟! هیچ مشخص نیست! دستهایت را دراز کردهای. پاهایت چسبیده بهم و راه میروی. نوک انگشتانت را تکان تکان میدهی. با کف دست روی دیوار میکشی. میتابی. کدام سمت اتاق میروی؟! قدمهایت را سنگین بر میداری. ساق پایت وز وز میکند و همینجور توی این سیاهی مطلق میچرخی و میچرخی. دنبال چه میگردی؟! یقیناً دری به سوی بیرون. راهی فرار. صدایت به لرزه میافتد. قطره قطره اشک جاری میشود روی گونههایت و از تهِ تهِ دل، داد میزنی:«کمک».
در همین حین، روزنهای باریک میتابد وسط اتاق. و این لبخند نشسته روی لبت، همان دریچهی امید است. همان دستیست که موقع زمین خوردن میگیری و بلند میشوی.
بنظر من این روزنهی نور همان «عشق» است!
نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانهی آرام مینویسد:«عشق باید بتواند بر مشکلات غلبهکند و مشکلات تازه خلق کند».
در دنیایی سیاه شبیه اتاق، سردرگم بود و میچرخیدم که تو را یافتم. تویی که برایم روزنه نور بودی. انگیزه و امید بودی برای ادامه دادن. و عشق چیست به غیر از این؟!
توی این دنیای فلاکتبار پر غصه، تو بهترین یار بودی برای دوام آوردن. برای حل مشکلات و رفتن به سمت ساختن آینده و حل تمام آن مشکلات که پیش خواهد آمد. و آدم چه میخواهد؟! جز روزنهای نور که بتابد بر اتاق تاریکی که در آن غرق است. جز اینکه کسی کنارش باشد برای دوام آوردن.
تو بهترین یاری برای «دوام» آوردن. و این همان عشق است.
#مهدی_شفیعی
پ.ن:
به مناسبت سومین سالگرد قمری ازدواج.