بیرون پراکنی درونییاتم!
-
ما اینجاییم. این طرف شط؛ دم دمای غروب بود که افتادیم میون نخلها. رفته رفته تاریک شد و چشمما کم سو. نوری نبود که بشه حال و هواش رو ثبت کرد. من برای ثبت افتادم توی این مسیر. دلم نیومد راه رو بدون اینکه عکسی ازش توی گوشیم باشه طی کنم. زیر سایهبان موکبی نشستیم و قصد کردیم شب بمانیم و صبح راهی بشیم. با خانوادهای که از لهجهیشان فهمیدم همشهریمان هستند سلام و علیک کردیم. ما اصفهانیها کرهی ماه هم بریم هم دیگه رو پیدا میکنیم. اونها تجربهدار بودند و سال دوازدهمی بود که پیادهروی اربعین رو تجربه میکردند. مرد خوزستانی که عرب بود و خانهیشان همان کنار شط بود، از مان پرسید:«مشکلی ندارید باهم توی یه خانه باشید؟!» و ما اصفهانیها که زود باهم گرم میگیریم و رفیق میشیم و نسب هم رو انقدر بیرون میکشیم تا فامیلی دوستی چیزی در بیایم گفتیم:«نه مشکلی نداریم». و بعد پرسید:«با قایق بخوایم بریم اون طرف شط چطور؟!» و من هم که دنبال چیزهای هیجان انگیز و جدید، باز گفتم:«نه مشکلی نداریم». و اینطور شد که ما قایق سواری روی فرات رو تجربه کردیم و صبح هم باز سوار میشیم تا برگردیم اون طرف آب و ادامهی مسیر.
اربعین ۰۳ - کنار شط فرات
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
دیشب، آن طرف شط مهمان خانهی ابوحسن بودیم. ابوحسن پنجتا دختر داشت و چهارتا پسر. اعضای خانوادهاش تقسیم شده بودند و هرکدام به دستهای از زائرین که مهمانشان بودند، خدمت میکردند. دم رفتن خودش لب شط نشست و با پسر بزرگترش تک به تک زوار را سوار قایق کرد و فرستاد آن طرف فرات. قایقها سه نفر بیشتر ظرفیت نداشت و من و همسرم ته صف بودیم و جزء آخرین دسته. همینطور که منتظر نشسته بودیم، ابوحسن صفحهی فیسبوکش را جلویم گرفت و عکسی را نشانم داد که یک طرف طرف پرچم عراق بود و یک طرف پرچم ایران و وسطش منقش بود با«حب الحسین یجمعنا». دستم را به طرفش دراز کردم و مردانه و محکم دست هم را فشردیم. لبخندی زدم و بهش گفتم:«ان شاء الله فتح قدس» اینبار ابوحسن پیشتاز شد دستم را فشرد و بعد دست به دعا بلند کرد و گفت:«ان شاء الله».
اربعین ۰۳ - ابوحسن
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
من آب را دختری میبینم با ناز و کرشمه. خط چشمی ریز پشت پلکش دارد که امتداد آن موجی گوشهی چشمانش نشانده. رنگ چشمانش آبی فیروزهایست و به موقع لبخند، چال گونهای دو طرف صورتش میافتد. انگشتانی کشیده و باریک، با رگهایی برجسته دارد؛ انگار که وقتی دستمان را توی آب فرو میبریم انگشتانش را دور انگشتهایمان حلقه میکند و دستمان را به آغوش میکشد. صدایش نرم است و روان و دل نشین. موسیقی و لحن و تن صدایی که دارد، آشوب دل را میخواباند و رامش میکند. لبهی سکویی سنگی، نشسته بودم و تاجایی که سوی چشمانم میرفت غرق در فرات بودم. ذهن فرارم میگوید:
«فرات روزی روزگاری دخترکی بوده جوان و لطیف. کسی دلش را برده و توی مشکی همراه شده با یارش. سرانجام قصه کینه توزانی که نمیتوانستند وصال فرات و یارش را ببیند، با تیر مشک را سوراخ کردند و فرات با دلی شکسته، جاری شده روی خاکهایی گرم و سوزان. روایت میگوید جلوی چشمان فرات دستان یارش را جدا کردند و عمودی آهنی بر فرقش زدند و سرش را از پهنا، توی نیزهها کردند. فرات که دخترکی بی نوا بوده، دلش ریش ریش شد و وجودش ذوب.
این حادثه از فرات شطی میسازد زخمت. میشود زن عربی که با پنج ششتا بچهی قد و نیمقد شویش را در جنگی از دست داده است. سفت و محکم جاری میشود و برای بچههایش، مادری و پدری میکند.
میگذرد تا فرات که روزگار دخترانهاش با دلی آکنده با غم طی شده، زن عرب کاملهای میشود با بچههایی رشید. یک روز فرات میبیند شناگرانی اسلحه به دست خودشان را میسپارند توی دلش تا بروند با دشمن بعثی بجنگند. اینجور که گفتهاند بخت باهاشان یار نبوده و خون و استخوان و پوست و گوشت و هرچه که داشتند و نداشتند غرق میشود توی دل فرات. و باز این زن عرب رنج دیده یاد دوران جوانی میافتد و دلش مثل رنگ خون غلتیده در آب، خونین میشود و میسوزد. اینبار اما فرق دارد. فرات مادر است. از رنج زخمت شده. جگر سوخته دارد؛ زن بغلش را باز میکند و با قطره قطره اشکهایش، استخوانها و گوشت و پوستشان را به آغوش میکشد».
خودم را از لبهی سکو میکشانم لب شط و پایم را میگذارم داخل آب. فرات پوستم را نوازش میکند. ذهن فرارم میگوید:«بو بکش». بو میکشم. بوی خون میدهد. جگرش سوخته است. یک روز جلوی چشمانش سقایی را کشتند که میخواست آب برای بچههایی تشنه ببرد و یک روز هم توی دلش چند صد نفر پسر جوان را تیر بار کردند و کشتند؛ جوری که فرات به ناچار تمام اعضا و جوارح بدنشان را در خود حل کرد و مثل قلب که خون را در تمام بدن پمپاژ میکند، در سرتاسر دل پهناورش پخش کرد ...
مهدی شفیعـے
اربعین ۰۳ - شط فرات
-
#خیال
خیال میکنم باران میبارد.
خیال میکنم ماه توی آسمان است، در چاه خبری نیست.
خیال میکنم کنج خانه نشستهای. شانه توی دستانت است. موی دخترکت آشفته نیست.
خیال میکنم آتش نمیسوزاند. اصلا داغ نیست. شعله ندارد.
خیال میکنم دستت نوازش شده. پهلویت ورم ندارد. آبستن محسنم رسیده.
خیال میکنم توی دست فضه پرپرهای گل رز است، خون چکه نمیکند!
خیال میکنم کنار بسترت کاسهی آب خالی نیست. خوابیدهای. سحر حتماً بیدار میشوی ...
خیال میکنم گونهی پسرانت سرخ بوسه است، نم خیس اشک نیست!
خیال میکنم رد انار است؛ قطرهی سرخ دیگری روی دستمالت نیست!
خیال میکنم انگشتانم، دستانت را، در آغوش گرفته است وگرنه ذوالفقار بیهوده کنج طاقچه نیست!
خیال میکنم خانه روشن است؛ هنوز رخ ماه شب چهاردهات میتابد.
خیال میکنم باران میبارد، صدای چکهی اشک نیست ...
مهدی شفیعـے
بیرون پراکنی درونییاتم!
- #خیال خیال میکنم باران میبارد. خیال میکنم ماه توی آسمان است، در چاه خبری نیست. خیال میکنم کنج
«خیال زلف تو را شانه می کند دل ما»
هدایت شده از [ هُرنو ]
903.8K
سلام و ادب و عیدتون پساپس مبارک :)
امیدوارم که حالتون خوب و خوش و خرم باشه. ممنون میشم که این چند دقیقه رو بشنوید و آستینها رو بالا بزنید. 🌱
توضیحاتی درباره چهار قلم جنس مورد نیاز برای خانوادهای در روستای کوسه؛ شهرستان شیروان؛ استان خراسان شمالی.
5892101503421816اگر بیشتر هم جمع بشه، خرج تامین وسایل مهم دیگر و درمان چشم دختر خانواده میکنیم. انشاءالله #رزق @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف