🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 طبق رسم قدیمی خانواده‌ام، هرچند برای افشین عجیب بود، موقع خروج قرآن بالای سرش گرفتم. از ته دل برایش آرزوی موفقیت کردم. برای بدرقه‌اش تا پشت در رفتم که ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد! - افشین، حالا کی برمی‌گردی خونه؟ - فکر نکنم امروز زیاد بمونم. روز اول بیش‌تر برای آشنایی میرم. آهی کشیدم و لب زدم: - یه لحظه بیا تو... ابروانش را در هم کشید و آرام داخل شد. در را پشت سرش بستم و به آن تکیه دادم. جدی پرسید: - جان؟ چی شده؟ نگاهم روی دست‌هایم قفل شد. نمی‌دانستم چطور بگویم، کمی بی هدف با ناخن‌هایم بازی کردم. بالاخره سرم را بالا آوردم و آب دهانم را به شدت قورت دادم. چشمانم باز تر شده بود و بخاطر بغض کم‌رنگم، مظلومیتی کودکانه به خود گرفته بود. - امروز نگار داره میره، برای همیشه... از ایران. لب گزیدم. سرم را پایین انداختم و گوشه ابرویم بالا پرید. بازویم را با دست دیگرم گرفتم. - میدونی اون جای خواهرمه! اصلا نمی‌تونم نبینمش برای اخرین بار... باز سرم را بالا آوردم. ناگهان خودم را در بغلش انداختم. کمی ناز و التماس، چاشنی لحن صحبتم کردم. - می‌تونیم یه جوری تا شیش بریم فرودگاه که ببینمش؟! دستش دور تنم حلقه شد. صدایش کنار گوشم پیچید. - حتما.. از این لحاظ مشکلی نیست. همان‌طور که سینه‌ام به سینه‌‌اش چسبیده بود، سرم را با ذوق بالا آوردم. - اون یکی لحاظش چیه که مشکله؟ با یه ماچ آب‌دار میشه حلش کرد؟! خنده ای گرم مهمان صورتش شد. لبخندم آن‌قدر عمیق شد که ردیف دندان‌های سفیدم از میان لب‌هایم نمایان گشت. چشمانش را آرام روی هم گذاشت. سیب گلویش تکان خفیفی خورد. نگران بود، یا ناراحت! خوب فهمیدم. - فقط حتما بابات اینا و کل فک و فامیلاتم میان! میخوای چکار کنی؟ باز سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. کلافه و خواهشمند گفتم: - برای اون یه فکری می‌کنیم. فقط بریم تو رو خدا... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸