مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت49 سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گف
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنیدم که میگفت: _یا ابالفضل! یا حسین.. چیزیش نشده؟ آدرس بدین لطفا.. وای حسینم چه شده؟! ملیحه تلفن را قطع کرد سریع به دست و پایش افتادم و با اشک گفتم: -ملیحه توروخدا بگو چیشده؟ _آروم باش سمیرا چیزی نشده.. _دروغ نگووو..بگو چیشده؟ و خیلی آرام گفت: _تصادف کرده.. و لحظه ای زمین دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد و دیگر و چیزی یادم نیامد... ......... با سوزش سرنگ توی دستم چشمانم را باز کردم خدای من بازهم بیمارستان.. نگاهی به اطرافم انداختم بازهم دستگاه قلب و.. کسی را اطرافم ندیدم. تازه یادم افتاد حسین تصادف کرده بود. صدایم را بلند کردم و گفتم: -آهااای کسی نیست؟ یه نفر بیاد .. کسی توی این بیمارستان نیست؟ یک پرستار جوان وارد شد و گفت: _خانم چخبرته بیمارستانو انداختی روسرت مگه نمیبینی نصف شبه مریضا خوابن؟ _نصف شب؟ _آره خانم. _من از کی اینجام؟ کی منو آورد؟ _شما سه روزه اینجایی و بیهوش بودی. چندتا خانم آوردنت ولی الان بیرون خوابن. _بهشون بگو بیان داخل.. _بیدارشون کنم؟ _آره.. پرستار رفت و بعد از چند دقیقه ملیحه و زهرا و ریحانه به همراه مادرم با کلی گریه آمدند داخل.. مادرم با گریه بغلم کردم و گفت: _الهی دورت بگردم دخترم عروس خانم چت شد تووو؟ فقط گفتم: _حسین کجاست؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @ chadoram