🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین
#ریحانه_شو
#قسمت73
ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد..
چه عظمتی داشت حرم.
راست میگفتند هرکس برود حال و هوایش عوض میشود.
اتوبوس جلوی هتل ایستاد و وسایلمان را گرفتیم
و رفتیم داخل اتاق رزرویمان!
اول دوش گرفتیم و غسل زیارت کردیم
بعد حاضر شدیم تا برای نماز صبح برویم حرم..
خیلی مشتاق دیدن داخلش بودم اما چون تنها بودم
کمی دلشوره داشتم که نتوانم اعمال را به درستی انجام بدهم ..نشستم روی تخت و رو به حسین گفتم:
_من اونجا چجوری پیدات کنم که کمکم کنی اعمال رو انجام بدم؟ من گه چیزی بلد نیستم..
_میریم توی رواق امام خمینی..اونجا خانوادگیه.
همو اونجا پیدا میکنیم و من بهت میگم چیکار کنی
فقط یه چیز..ممکنه شلوغ باشه نتونی بری نزدیک ضریح
نمیخواد خودتو اذیت کنی همین که ببینیش و سلام بدی هم کافیه..همون صلوات خاصه و یک کتاب اونجا هست بردار و زیارت مخصوص امام رضا رو از اون کتاب رو به ضریح بخون.
_آها باشه...
حسین نزدیک آمد و دستانم را گرفت و گفت:
_منو خیلی دعا کن سمیرا.. خودت میدونی چی میخوام
خواهش میکنم دعا کن به آرزوم برسم و لایق بشم.
چشمانش پر از اشک شد ولی خودش را گرفت گریه نکند!
نمیدانستم چه بگویم..الان دلم نمیخواست شهید بشود
ولی دلم نمی آید به او بگویم برای شهادتت دعا نمیکنم!
بعد از چند ثانیه گفتم:
_دعات میکنم هرچی صلاحته بشه..
هرچند نمیتونم به این زودی شهید بشی و نداشته باشمت
اما اگر قسمتت شهادت باشه ..
ادامه ندادم و اشک هایم ریخت..
با دستش اشک را از صورتم گرفت و گفت:
_یادته قول دادیم مانع پیشرفت هم نشیم؟!
سمیرا من پیشرفتم توی همین شهادته
این دنیا هیچی نیست بخدا
همه چی اون وره..
_کاش میتونستم مثل تو انقدر اون ور رو درک کنم..
_میتونی سمیرا باید بخوای..
سمیرا؟ دل ببند اما وابسته نشو..
اگر وابسته بشی نمیتونی اون دنیا رو درک کنی..
حتی به منم وابسته نشو..
_نمیشه..
تو به من خدارو نشون دادی..
کلافه بلند شد و دستی بر روی سرش کشید و گفت:
_سمیرا وابستگی خوب نیست..
من شهید نشم بالاخره یه روزی میمیرم
تو نباید وابسته باشی..
گریه هایم شدت گرفت و بین هق هق هایم گفتم:
_اما من دوستت دارم حسین..
نزدیک آمد و دستش را روی سرم گذاشت و سرم را روی شانه اش و آرام گفت:
_منم دوستت دارم سمیرا..
اما اینو بدون با شهید شدنم تو منو ازدست نمیدی.
من همیشه کنارتم همیشههههه..
تازه قول میدم اون دنیا هم خودت رو برای همسرم انتخاب کنم!
خندید! درست وسط حال بدم سعی میکرد مرا به خنده بیاورد و شوخی کند..حتی با آن دنیاهم شوخی میکرد!
_من سعیمو میکنم اما باید بهم فرصت بدی..
انتظار نداشته باش به این راحتی بتونم دلبسته ات نباشم!
انتظار هم نداشته باش الان دعا کنم شهید بشی..
نگاهش را به جلو انداخت و خیره به همانجا گفت:
_باشه.. اما اگر میخوای من به معراج برسم
باید تو منو برسونی...
شرمنده سرم را پایین انداختم وگفتم:
_زمان میخوام برای این قضیه..
تنها کسی هم که میتونه کمکم کنه خود تویی!
_من همیشه کنارتم و کمکت میکنم.
_ممنون..
_حالا پاشو بریم حرم نماز بخونیم که دیر شد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺
@chadoram