🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین
#ریحانه_شو
#قسمت80
صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد
صدایی بین ناله و التماس ..
کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم
خوب دقت کردم، صدای حسین بود!
در تاریکی اتاق پیدایش کردم.
روی تخت نشستم و تماشایش کردم
توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت.
همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت
داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم:
_کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی
اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟!
برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت:
_بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم.
و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و
خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد!
دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم.
ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم.
مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت..
بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم!
توی راه از هر دری سخن گفتیم..
و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد.
من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم..
مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی
حسرت این ها به دلم بماند!؟
گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت
که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود..
نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است.
کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا
راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم..
یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من
هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود!
خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین
روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید:
_خانمی چیشده؟! سرحال نیستی..
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:
_چیزی نیست خوبم..
درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین..
انگار متوجه شد و گفت:
_حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای..
سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های
اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم:
_من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم!
برام باورش سخته..
هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه
نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه!
سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم:
_یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی
امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا
که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟!
حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_این حرفا حرفای خودت نیست..
اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست!
چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟
کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟!
لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را
بالابرد و فریاد زد:
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی..
دیگه کافیه!
و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده
تا اینکه رسیدیم به شهرستان..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺
@chadoram