#طنز شهید سیاهکالی 🌿
🕊 او رفت و من جا ماندم..
اصلا باور نمیکردم این قضیه تکرار شه...
جمعه شب بود . میخواستیم بریم هیئت
رفتم جلوی در منزلشون
زنگ رو زدم، از خونه بیرون اومد و موتورش رو هم آورد.
یه کلاه کاسکت داشت که همیشه موقع موتور روندن رو سرش میذاشت
اونو رو سرش گذاشت و بندش رو بست .
موتور رو روشن کرد و گفت سید بشین بریم!
تا اومدم بشینم ترک موتورش،گازشو گرفت و رفت .
فکر کرده بود من سوار شدم و ترکش نشستم
از پشت هرچی صداش کردم صدامو نشنید و رفت .
من هم میخندیدم و دنبالش راه افتادم قدم زنان و به رفتنش فقط نگاه میکردم
رسید سر کوچه و داخل خیابون شد
رفت داخل یه خیابون دیگه یه مسیر قابل توجهی رو طی کرد
حالا باهام کار داشته، چندبار صدام زده و صدایی نشنیده و بالاخره برگشته بود و دیده بود که نیستم
مسیر رفته شده رو برگشت و به هم رسیدیم...
بدون اینکه چیزی به هم بگیم فقط خندیدیم .
بهش میگفتم یعنی حمیدجان شما احساس نکردی کسی اصلا ترک موتورت نشسته یا نه؟
جوابش فقط خنده بود...
°باورم نمیشه که این موضوع دوباره تکرار شد .
اون رفت و من باز جا موندم...°
راوی: دوست شهید
🌷
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی