▪️سلطان محمود غلام سیاهی به نام ایاز داشت که خیلی شیفته و علاقمند به او بود. سلطان سالی یک‌بار مهمانی خاصّی برگزار می‎کرد که فقط مقامات عالی کشوری و لشگری حضور داشتند و در پایان مهمانی هم به هر یک اجازه می‎داد چیزی از سلطان بخواهند و همانجا دستور می‎داد خواسته‎اش را به او بدهند. یک سال که این مهمانی را برگزار کرد و در پایان، هر یک از مقامات چیزی از قبیل پول و طلا و جواهر و باغ و زمین مزروعی و گلّه‎ی اسب و گاو و گوسفند از سلطان خواستند؛ در آخر نوبت به ایاز رسید که کنار دست سلطان نشسته بود. همه چشم دوخته بودند که ایاز با توجّه به اینکه می‎داند سلطان تا چه حد به او علاقمند است، چه چیزی از او خواهد خواست. سلطان رو به ایاز کرد و گفت: خوب، تو بگو چه می‎خواهی؟ ایاز سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه‎ای دستش را روی شانه‎ی سلطان گذاشت، یعنی من خودت را می‎خواهم. همه تو را برای نعمت‎ها و هدایایت می‎خواستند، ولی من خودِ تو را می‎خواهم. دوست اهل بیت علیهم السّلام، خدا و اولیائش را برای خودشان می‎خواهد، نه برای نعمت‎ها و عطاهایشان. ▪️خدایا خودت را به ما نشان بده، بگذار قلب ما دچار شما شود و غیر شما از دل ما برود. ▪️عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی▪️ ◾️کتاب مصباح الهدی       تألیف استاد مهدی طیّب◾️ @mohamad_hosein_tabatabaei