□○یکی از شاگردان استاد گوید : «با استاد و دو تن از طلاب كه از قم همراه استاد بودند، بر مرقد بابا ركن الدين بوديم. من كنار استاد ايستاده بودم و آن دو با كمى فاصله از ما نشسته بودند. ناگهان مشاهده كردم شخصى چهارشانه با ريش حنايى رنگ و به نسبت بلند، در حالى كه يك سينى با چهار فنجان قهوه در دست داشت به ما نزديك مى شود.  □○همان دم استاد به من فرمود: مى بينى؟  □○آن چه مى ديدم را به ايشان عرض كردم. آنگاه فرمود: خودش است! خودش است! □○بابا ركن الدين آمد و جلو هر يك از ما چهار نفر فنجانى از قهوه قرار داد و آن دو (شاگرد هم) فنجان مقابل خود را برداشتند. □○يكى از آن دو، همه قهوه خود را از بالاى شانه خود به پشت سرش ريخت و ديگرى هم همين كار را كرد ولى مقدار كمى قهوه از گوشه لبش وارد دهانش شد. □○پس از آن واقعه شخصى كه كمى از آن قهوه را چشيده بود، چنان مست بابا ركن الدين شده بود كه مى گفت: نمى دانيد اينجا چه خبر است! اگر انسان از قم براى زيارت اينجا پياده بيايد، جا دارد». □(مژده دلدار : ص ۲۶ و ۲۷)□ □○استاد سید علی اکبر صداقت○□ @mohamad_hosein_tabatabaei