■● ؟ گزیده‌ای از خاطرات شاگردان و اطرافیان آیت‌الله بهجت قدس‌سره●■ ■●دست‌فروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد. ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس. گفتیم حالا بیدار می‌شود، حالا بیدار می‌شود... ولی بیدار نشد. ■●با ورود آقا، یکی از طلبه‌ها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛ آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!» بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟ آیا ما خواب نیستیم؟ ...» مگر ما خواب نیستیم؟ کاش یکی هم بیاید ما را بیدار کند...» ■●به شیوه باران، ص ٢٨●■ @mohamad_hosein_tabatabaei