از این طرف، هانی تا اشاره محمد را دید، خودش را باخت و رنگش شد مثل گچ. دستانش ناخودآگاه شروع به لرزش کرد. دید همه جمعیت دارد به او نگاه میکند. و این همه نگاه و چشم و توجه به سمت کسی با روحیه هانی، مثل تیرباران و سیلاب نیزه و سرنیزه در وجودش اثر میگذاشت. اما دید محمد حالش بد است. هانی دست خودش نبود. دید از سر جایش بلند شده و مردم کوچه باز کرده اند و به طرف محمد در حال رفتن است.
وقتی به محمد رسید، گفت: «سلام. چیه محمد؟ چی شده؟»
محمد با لکنت به هانی گفت: «حالم بده. خیلی بد. چند لحظه شروع کن تا حالم بیاد سرجاش.»
هانی که نمیخواست کسی صدایش را بشنود با وحشت به محمد گفت: «محمد تو که میدونی من مریضم! عجب غلطی کردم که اومدم جلسهات!»
محمد گفت: «جلسه من نیست. اینا هم بخاطر من اینجا جمع نشدند. جلسه حضرت ابالفضل عباسه. حق برادری را ادا میکنی یا نه؟»
دهان هانی قفل شد. محمد گفت: «خواهش میکنم. جان من! فقط یک ربع. یک ربع هم من حرف میزنم. به خدا الان حالم بده. رومو زمین ننداز.»
هانی همانجا کنار صندلی محمد، رو به مردم نشست. صورتش شده بود مثل برف. سفیدِ سفید. به زور زبانش را اطرافِ دهانش چرخاند و لبانش را خیس کرد. یکی دو مرتبه نفس عمیق کشید و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. هدیه به روح بلند و ملکوتی باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس یک صلوات بلند ختم کنید.»
خیلی کسی صلوات نفرستاد. هانی در جریان نبود که آنها صلوات نمیفرستند. اهمیت نداد و صحبتش را ادامه داد و گفت: «با کسب اجازه از حاج آقای حدادپور. تا حال ایشون بهتر میشه و یه کم نفس میگیرن، من بحث را شروع میکنم. بحث امشب در خصوص برادری هست. حضرت موسی وقتی به پیامبری برگزیده شدند، چند تا تقاضا از خدا داشتند. یکی از آنها این بود که به من شرح صدر عطا کن. دومیش این بود که کار و ماموریت بزرگی که به من دادی، بر من آسون کن! سومیش این بود که گره و لکنت از زبانم باز کن تا مردم بتونن حرفهای منو بفهمند و بتونم با مردم درست ارتباط بگیرم. و چهارمیش این بود که همکار و وصی و همراهی در کنارم قرار بده که هر جا نتونستم، بتونه وظایف من را به عهده بگیره و کمک کار من باشه. که در همین جا پروردگار عالم، هارون را برای کمک کاری و همراهی با موسی انتخاب کرد.»
محمد روی صندلی بود. هانی هم کنارش روی زمین نشسته بود و سخنرانی میکرد. مردم هم با گوشِ جان به حرفهای هانی دقت میکردند. زن و مرد و پیر و جوان.
هانی ادامه داد: «هارون برادر موسی و میریام یا همون کُلثُم است. یعنی فرزند عمران و یوکابد است. همه ادیان الهی معتقد به پیامبری او هستند فصیح و زیبا سخن میگفت. سه سال از موسی بزرگتر بود. در دو جا از هارون نام برده شده. یک جا درجایی که موسی قرار بود با فرعون در دربارش سخن بگوید. که در آن زمان هارون هشتاد و سه سال سن داشت و سخن گفت. دومین جا در جریان داستان سامری و گمراهی بنی اسراییل بود. هارون جانشین موسی شد که از قومش مراقبت کند اما وقتی موسی دید که قومش منحرف شدند، با هارون برخورد شدیدی کرد. هارون گفت با آنها درگیر نشدم که نگویی باعث تفرقه شدم! و یا گفت که با آنها درگیر نشدم چون کسی نداشتم و آنها مرا تضعیف کرده بودند.»
هانی درباره هارون ادامه داد و محمد کمکم حالش بهتر شد. تا اینکه محمد توانست خودش را جمع و جور کند و بر احساساتش غلبه کند. مخصوصا با دیدن حالات هانی و اینکه میکروفن دست گرفته و برخلاف تمارضی که میکرد، خیلی حرفه ای در حال سخنرانی است، حالش خیلی بهتر شد و در دل، هانی را تحسین کرد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour