روز عاشورا دو تجلی دارد یکی جلوه مظلومیت که در طول تاریخ بسیاری حوادث بوده اند که در این امر با روز عاشورا و وقایع جانسوز آن مشترک و حتی بدترند و یک جلوهٔ بسیار بالاتر و با عظمت تر که جلوه عشق و عرفان الهی از طریق نفس و ارادهٔ سید اهل شهود و آزادگان حضرت ابا عبدالله الحسین و یاران اوست و طرفه آن که تمام آن جَلواتِ مظلومیت را به اراده خود انتخاب و اختیار می کند. جناب مولانا نسبت به مشغولیت مردم نسبت به صِرفِ تجلّی مظلومیت و عزاداری روز عاشورا بدون آنکه تجلّی عشق و ارادهٔ امام را ببینند و فقط به شکلِ عاطفی و مظلومیت آن نگاه کنند انتقاد می کند و می گوید این سیر و راه سیرِ سلطانیِ عشّاق الهی است که بندها می گسلند و برای رسیدن و وصول به معشوق نه تنها درد و رنجی احساس نمی کنند بلکه از هم سبقت می جویند و مرگ را شیرین و جانفزا می یابند. پس بهتر نیست بر خود بگرییم که در این بندهای رقّیّت و زنجیرهای نفسانی اسیریم و از آن دریای پر عظمت و تجلی اعظم عشق و فنا بیخبر! روزِ عاشورا همه اهلِ حَلَب باب انطاکیّه اندر تا به شب‌ گِرد آید مرد و زن جمعی عظیم ماتمِ آن خاندان دارد مُقیم‌ ناله و نوحه کنند اندر بُکا شیعه، عاشورا برای کربلا بِشْمُرند آن ظلم ها و امتحان کز یزید و شِمر دید آن خاندان‌ نعره‌هاشان می‌رود در وَیل و وَشت پُر همی‌گردد همه صحرا و دشت‌ یک غریبی شاعری از رَه رسید روز عاشورا، و آن افغان شنید شهر را بگْذاشت و آن سو رای کرد قصدِ جستُجویِ آن هَیْهای کرد پُرس پُرسان می‌شد اندر اِفتقاد: چیست این غم؟ بر که این ماتم فُتاد؟ این رئیسِ زَفت باشد که بِمُرد این چنین مجمع نباشد کارِ خُرد! نامِ او وَالْقابِ او شرحم دَهید که غریبم من، شما اهلِ دِهید چیست نام و پیشه و اوصافِ او؟ تا بگویم مرثیه زالطافِ او! مرثیه سازم که مَردِ شاعرم تا از اینجا برگ و لالَنگی بَرَم‌ آن یکی گفتش که: هَی، دیوانه‌ای؟! تو نِه‌ای شیعه، عدوّ خانه‌ای‌ روزِ عاشورا نمی‌دانی که هست ماتمِ جانی که از قَرنی بِه است‌؟! پیشِ مؤمن کِی بُوَد این غصّه خوار؟ قدرِ عشقِ گوش، عشقِ گوشوار پیش مؤمن ماتمِ آن پاک‌ْروح شُهره تر باشد زِ صد طوفانِ نوح‌ گفت: آری، لیک کو دورِ یزید؟ کی بُده‌ست این غم؟ چه دیر اینجا رسید؟! چشم‌ِ کوران، آن خسارت را بدید! گوشِ کَرّان، آن حکایت را شنید! خفته بوده ستید تا اکنون شما که کنون جامه دریدیت از عزا؟! پس عزا بر خود کنید ای خفتگان ز آن که بَد مرگی ست این خوابِ گِران‌ روحِ سلطانی زِ زندانی بِجَست جامه چه دْرانیم و چون خاییم دست‌؟ چون‌که ایشان خسروِ دین بوده‌اند وقتِ شادی شد چو بشکستند بند سوی شادُروانِ دولت تاختند کُنده و زنجیر را انداختند روزِ مُلک است و گَش و شاهنشهی گر تو یک ذره از ایشان آگهی‌ وَر نِه‌ای آگه، برو بر خود گِری ز آن که در اِنکارِ نَقل و مَحشری‌ بر دل و دینِ خرابت نوحه کن که نمی‌بیند جز این خاکِ کهُن‌! وَر همی‌بیند چرا نَبْود دلیر؟ پُشت دار و جان سپار و چشم سیر؟ در رُخَت کو از میِ دین، فَرُّخی؟ گر بدیدی بحر، کو کَفِّ سخی‌؟! آن که جو دید، آب را نکِنَد دریغ خاصه آن کاو دید آن دریا و میغ