رمضانیات: عاشقانه‌های ابوحمزه (۸) خدایا کمی شرح حال از خودم بگم؟ نمی‌دانم چرا هروقت به خودم می‌گویم آماده بشم یک نمازی، دعایی، مناجاتی داشته‌باشم ناگهان تنبلی تمام وجودم را دربرمی‌گیرد مناجات و عشق بازی با تو را بی خیال می‌شوم. نمی‌دانم هر وقت به خودم می‌گویم بیایم با خدا آشتی کنم بروم توی مجالس آدم‌های توبه کار باز پاهایم شل می‌شود. یک دیوار بزرگی بین خودم و تو حائل می‌شود. نمی‌دانم چرا؟ نکند من را از در خانه‌ات رانده‌ای و خودم نمی‌دانم یا دوست نداشته‌ای بنده درگاهت و در خدمتت باشم، دورم کرده‌‌ای نکند دیده‌‌ای به تو توجهی ندارم، ولم کرده‌‌ای یا اینکه دیده‌ای از تو رو گردانم، بر من غضب کرده‌ای که نمی‌توانم پیش تو بیایم؟ چی شده خدایا؟ نکند فکر می‌کنی کلا دروغ می‌گویم تو را دوست دارم، طردم کردی. یا اینکه دیدی من شکرگذار نعمت‌های تو نیستم، من را محروم کردی نکند چون مرا در جمع فرهیختگان و دانشمندان ندیدی، ذلیلم کردی؟ یا می‌بینی آدم غافلی شده‌ام، از رحمت ناامیدم کرده‌ای. یا می‌بینی د‌م‌خور آدم‌های علاف شده‌ام، من را با آن‌ها تنها گذاشته‌ای اصلا شاید خودت دوست نداری صدایم را بشنوی، دورم انداخته‌ای؟