🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان فــــَتــــٰــآح 💖
قسمت سی و هفتم
در لحظه بر می گردد و با اخم مستقیم نگاهم می کند .
اولین بار است که اینگونه مستقیم به چشمانم نگاه می کند.
با اخم های درهم می گوید:
_ یعنی چی؟
کمی هول می شوم
نه تا به حال اینگونه به من اخم کرده
نه اینگونه مستقیم نگاهم کرده..
خودم را جمع می کنم و می گویم؛
+ من فکرامو کردم اینجا کار نمی کنم
اما چند وقت یه بار به سکینه خانم
سر میزنم و برای دیدنش میام ....
یه قدم جلوتر می آید :
_ جایی کار پیدا کردین؟
+ نه ، اما دیگه نمیخام این جا هم بمونم..
یه قدم دیگر جلوتر می آید و تقریبا به پایین پله ها می رسد .
_ میشه بپرسم چرا ؟
آب دهنم را قورت میدهم و می گویم :
+ به خودم مربوطه
پله ها را پایین می آیم و همین که میخواهم از کنارش عبور کنم ،گوشه ایی از چادرم گیر می کند ..
بر می گردم تا ببینم چادرم به کجا گیر کرده و آزادش کنم
..
که می بینم در محاصره ی دستان اوست چادر را رها می کند و سرش را پایین می گیرد
_ نمی تونم بزارم برین... من ....
من .... از وقتی دیدمتون با بقیه فرق داشتین
از همون اول فهمیدم یه مهربونی خاصی تو وجودتون هست من حسم اشتباه نمیکنه من شما رو...
آب دهنش را قورت می دهد.. چشمانش را باز و بسته می کند صورتش سرخ می شود..
با گام هایی از پله ها دور می شود و به سمت در می رود ...
دستش را روی دستگیره در می گذارد و می گوید :
_ هر طور خودتون صلاح می دونید..
ولی بودنتون تو این عمارت انگیزه یه نفر برای زندگی بود ... .
در را باز می کند و به سرعت می رود....
❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸