🤲شکر‌ نعمت مردی با غلام خود به باغ می‌رفت. در میان راه خیاری را نصف کرد و نصف آن را به غلام داد و نصف دیگر را برای خودش گذاشت تا بعداً بخورد. غلام با لذت خیار را خورد بعد از مدتی مرد خیارش را خورد و متوجه شد خیار تلخ است. رو به غلامش کرد و گفت: غلام، خیار به این تلخی را چگونه با لذت خوردی و هیچ نگفتی؟ غلام گفت: ای ارباب از دست تو چیز های شیرین و خوشمزه زیاد خوردم. شرم داشتم برای این خیار تلخ حرفی بزنم. ارباب گفت: چون چنین شکر نعمت گذاشتی تو را در راه خدا آزاد می کنم.🌿 مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇 https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b