زخم سینه‌ات را باز کردم نشستم به تماشای آسمان! تو را نمی‌توان نوشت چرا که مثل رودخانه‌ای طولانی در جریانی و همزمان که آفتاب بر پاهایت طلوع می‌کند در سرت غروب کرده است تو را نمی‌توان نوشت تو زیبایی و این هیچ ربطی به زیبایی‌ات ندارد حرف نمی‌زنی! چرا که می‌دانی یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است وقتی سکوت می‌کند، آسمان عصر، بر روح پله‌ها می‌نشینی رنج چای را می‌نوشی و بعد می‌گویی: خدا نزدیک‌تر شده آن‌قدر که وقتی درخت را می‌تکانم ابرها بر زمین می‌ریزند 👳 @mollanasreddin 👳