🚩 کاغذ را گذاشت جلوم «رییس... دوتاکلمه بنویس امضا کن!» پرسیدم: «چی رو باید برات امضا کنم؟» گفت: «بازنشستگی پیش از موعد...!» قبلش شنیده بودم می‌خواهد خودش را بازنشسته کند و برود. 🚩 گفت می‌خواهد برود مغازه‌ی روغن‌کشی اقوامش مشغول به کار شود. از تصمیمی که گرفته بود راضی نبودم. گفتم:«حسین روزی که من می‌خواستم مسئولیت قبول کنم باهم قول و قرار گذاشتیم کنار هم باشیم، این بود قرارمون؟!» 🚩 چیزی نگفت. برگه را گرفت و از اتاق رفت بیرون. و دیگر نشنیدم درباره این موضوع حرفی بزند. حسین اما رفت! نه آن رفتنی که حرفش را زده بود! حسین از دلِ ماندنش در سپاه، به بهشت رفت... خدایش با سیدالشهدا علیه‌السلام محشور فرماید. 👤 راوی: خراسانی ✍ خانم منتظرالحجه 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef