#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۳
بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترين افراد نزد من کساني هستند که«
»1
.نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بيشتر کوشش کنند
.عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند
با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف
!را از جوي بر مي دارد و به آدم هاي خوش تيپ و قيافه مي پاشد
مردم کم کم متفرق مي شدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك
خيس شــده بود. مرد گفت: نمي دانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
!هم رفت. ما مانديم و آن پسر
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس مي کني؟
:پســرك خنديد و گفت: خوشــم مي ياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت
کسي به تو مي گه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اون ها پنج ريال به من مي دن و
.مي گن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد
ســه جوان هرزه و بيکار مي خنديدند. ابراهيم مي خواســت به سمت آن ها
برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
.پسر راه خانه شان را نشان داد
،ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت مي دم
باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آن ها رسيديم، ابراهيم با مادر آن
.پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود
٭٭٭
در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت
اداري، پرسيد: موتور آوردي؟
.گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه
تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز
،خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه
.وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد
.پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد
:يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم
داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه
!فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا
.همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسي هست کمک کنه
تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون مي کنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو
.ندارند. با اين کار، هم مشکاتشان کم مي شه، هم دلشان به امام و انقاب گرم مي شه
٭٭٭
26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ
شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا
:ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم
شما شهيد هادي رو مي شناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي
نمي دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
.گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد
من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
.برمي گشتيم. در راه جلوي يك مهمان پذير توقف كرديم
وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
:گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت
!نه،كيفم داخل ماشينه
خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با
.خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني
يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من
نگاه مي كرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده
بودي مشــكل مردم رو حل مي كردي. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد
.گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن
تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كُتم رفت. دســته كليد منزل را
،برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان
.قفل باز شد
با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا
ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت مي گي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي
كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها
:اصلاً وارد قفل نمي شد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم
.آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي
💕join ➣
@montazar 💕
🔹
#نشر_صدقه_جاریست🔹